یــــکی بود یــــکی نبود
یــــک مرد بود که تنــــها بود
یک زن بود کــــه او هم تنــــها بود
زن به آب رودخانه نگاه میــــکرد و غمگــــین بود
مــــرد به آســــمان نگاه میکرد و غمگــــین بود
خــــدا غم آنها را میدید و غمگــــین بود
خــــدا گفت : شما را دوســــت دارم ، پس همــــدیگر را دوســــت بدارید و با هم مهــــربان باشید
مــــرد سرش را پایین آورد
مــــرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دیــــد
زن به آب رودخــــانه نگاه کرد و مــــرد را دیــــد
خــــدا به آنها مهربانی بخشیــــد و آنها خوشــــحال شدند
خــــدا خوشــــحال شد و از آســــمان باران باریــــد
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم. تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت.. از پسر خبری نبود.. دختر با خودش می گفت :می دونی که من هیچوقت نمی ذاشتم تو قلبت و به من بدی و به خاطر من خودت و فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی… شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم، هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود. نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام. به همه لبخند می زدم. آدمای دور و بر در حالی که لبخندم و با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردن و و دوباره می خندیدن. اصلا برام مهم نبود. من همتون و دوست دارم. همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود. دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم. چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن. به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن. و این حس وسعت لبخندم و بیشتر کرد. تصمیم خودم و گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم. ساعتم و نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود. بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن … من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم. به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم. قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم . من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم. اولیش دختر … اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب! مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد … ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره. خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره … شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم. دومین بچه مون پسر باشه خوبه … اسمشم … اهه من چقدر خودخواهم. یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم … خب اونم باید نظر بده ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس. دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه یه مرد واقعی …