loading...
سایت عاشقان تنها
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
چت روم اختصاصی عاشقان تنها به امکانات سایت اضافه شد 0 222 mohammad
دوستان شما هم لطفا مطلب بنویسید وبفرستید 0 166 mohammad
نبرد جومونگ با رستم +خنده دار 0 223 mohammad
کد بازی آنلاین برای صفحات جداگانه وبلاگ ها 0 553 tanha-amir
بازی آنلاین به امکانات سایت اضافه شد 0 167 tanha-amir
آدرس سیستم تبادل لینک هوشمند سایت عوض شد 0 193 tanha-amir
"قسمت" نیست...!! 0 203 mohammad
عکس : این دختر بلندقدترین ورزشکار ایران است 3 274 mohammad
مردی با شُش های جادویی +عکس 0 165 mohammad
این ده چیز را پسرها دوست دارند که دخترها بدانند 0 217 tanha-amir
بازگشت شادمهر عقیلی به ایران + عکس 0 215 tanha-amir
لوگوی ایران ایر زیباترین نماد در صنعت هواپیمایی دنیا معرفی شد 0 215 tanha-amir
خواص میوه ها برای خانمهای باردار و شیرده 0 197 tanha-amir
زن من میشی؟ + نتیجه اخلاقی 0 243 tanha-amir
تنهایم... 1 222 tanha-amir
ماه خال دار 0 184 mohammad
پیرمرد مکاری که دختر زیبای کشاورز را میخواست! 0 189 mohammad
اضافه شدن سیستم تبادل لینک اتوماتیک به منو امکانات سایت 0 304 mohammad
فطریه امسال چقدر است؟ + نظر مراجع تقلید 0 282 mohammad
تنهایی را دوست دارم 0 258 mohammad
محمد بازدید : 536 دوشنبه 18 فروردین 1393 نظرات (1)
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید
از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود،
از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند
راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد
تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
 

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:
«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است،
اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.
اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى . . .
محمد بازدید : 173 یکشنبه 10 فروردین 1393 نظرات (3)
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد .
او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی .
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟!
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟
کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟!!
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .

 

گفت من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟!!
محمد بازدید : 166 سه شنبه 05 فروردین 1393 نظرات (0)
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟ عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت: .…

+ 01. روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

+ ۰۲٫ هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.

پی نوشت:  می دونم که سایت باید مطالبش عاشقانه باشه…  ولی دلم نمیاد بعضی از داستان هارو یا نوشته هارو نزارم

محمد بازدید : 181 دوشنبه 05 اسفند 1392 نظرات (0)
یک پیرزن چینی دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد. یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همۀ آب را در خود نگه می داشت. هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها ، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود ، آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و زمانی که زن به خانه می رسید ، کوزه نیمه پر بود. دو سال تمام ، هر روز زن این کار را انجام می داد و همیشه کوزه ای که ترک داشت ، نیمی از آبش را در راه از دست می داد. البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید. ولی بیچاره کوزۀ ترک دار از خودش خجالت می کشید .
 

از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند ، می توانست انجام دهد.
پس از دوسال سرانجام روزی کوزۀ ترک دار در کنار جویبار به زن گفت: من از خویشتن شرمسارم . زیرا این شکافی که در پهلوی من است ، سبب نشت آب می شود و زمانی که تو به خانه می رسی ، من نیمه پر هستم. پیر زن لبخندی زد وبه کوزۀ ترک دارگفت :
آیا تو به گل هائی که در این سوی راه، یعنی سوئی که تو هستی ، توجه کرده ای ؟ می بینی که در سوی دیگر راه گلی نروئیده است.
من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم ، و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که از جویبار به خانه بر می گردم  تو آنها را آب بدهی. دو سال تمام ، من از گل هائی که اینجا روئیده اند چیده ام  و خانه ام را با آنها آراسته ام.
اگر تو این ترک را نداشتی ، هرگز این گل ها و زیبائی آنها به خانۀ من راه نمی یافت هر یک از ما عیب ها و کاستی های خود را داریم ولی همین کاستی ها و عیب هاست که زندگی ما را دلپذیر و شیرین می سازد.

پی نوشت: نتیجه گیری شما چیه؟

محمد بازدید : 210 دوشنبه 02 دی 1392 نظرات (0)
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ » رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود .. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند : «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی» مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد. چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید. صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی» این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
 

 

 راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.» مرد تصمیمش را گرفته بود.. او رفت و ۴۵ سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت :‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا ۳۷۱,۱۴۵,۲۳۶, ۲۸۴,۲۳۲ عدد است. و ۲۳۱,۲۸۱,۲۱۹, ۹۹۹,۱۲۹,۳۸۲ سنگ روی زمین وجود دارد» راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.» رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود» مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من بدهید؟» راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد . پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت. و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت.. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود…  اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهبه نیستید!
محمد بازدید : 205 پنجشنبه 28 آذر 1392 نظرات (1)
روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای انها نگاه می کند. هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند وتند تند نهمه هایی را که توسط پیکها از زمین می رسند باز می کنند و انها را داخل جعبه هایی می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما دارید چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم را از خداوند تحویل می گیریم .  مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می کنند و انها را توسط پیکهایی به زمین می فرستند . مرد پرسید :شماها چکار می کنید؟!

 

یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت ویک فرشته را دید که بیکار نشسته .
مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه می کنید وچرا بیکارید؟
فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی عده ی بسیار کمی جواب می دهند .
مرد از فرشته پرسید :مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد : بسیار ساده فقط کافیست بگویند: خدایا شکر

 

محمد بازدید : 200 چهارشنبه 06 آذر 1392 نظرات (0)
اولین ملاقات٬ ایستگاه اتوبوس بود. ساعت هشت صبح. من و اون تنها. نشسته بود روی نیکت چوبی و چشاش خط کشیده بود به اسفالت داغ خیابون. سیر نگاش کردم. هیچ توجهی به دور و برش نداشت. ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود. یه نقاشی منحصر به فرد. غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثیر قرار داده بود. اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شاید اون تموم می شد. دیگه عادت کرده بودم. دیدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم یه عادت لذت بخش رو پیدا کرده بود. نمی دونم چرا اون روزای اول هیچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.

 

شاید یه جور ترس از دست دادنش بود.
شایدم نمی خواستم نقش یه مزاحم رو بازی کنم.
من به همین تماشای ساده راضی بودم.
دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگین با همون روسری بنفش بی حال و با همون کیف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای همیشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو دیده بود یا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اینکه مبادا اون نیاد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هیچوقت برای هیچ کس همچین احساس پر تشویش و در عین حال لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نیمکت برای من پر بود از آرامش … آرامش و شاید چیزدیگه ای شبیه نیاز.
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نیاز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت این هفته ها اون قدر تغییر کردم که شاید خودمم باور نمی کردم.
دیگه رفتنم به ایستگاه مثل همیشه نبود.
مثل دیوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجیبی روحم رو اسیر خودش کرده بود.
دیگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها و سیگار های پی در پی.
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن یا نیامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.
نمی دونم چرا و چطور به این روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اینو همه به من گوشزد می کردن.
یه روز صبح وسوسه عجیبی به دلم افتاد که اون روز به ایستگاه نرم.
شاید می خواستم با خودم لجبازی کنم و شاید … نمی دونم.
اون روز صدای تیک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبیده می شد و مدام انگشتام شقیقه های داغمو فشارمی داد.
نمی تونستم.
دو دقیقه مونده به ساعت هشت دیوانه وار بدون پوشیدن لباس مناسب و بدون اینکه حتی کیفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بیرون و به سمت ایستگاه رفتم.
از دور اتوبوس رو دیدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
من … درست مثل یک دونده استقامت که در آخرین لحظه از رسیدن به خط پایان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خیره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای همیشه اونو از دست دادم.
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
از خودم و غرورم بدم می اومد.
با اینکه چیزی در اعماق دلم به من امید می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نیمکت کنار هم می نشینید و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی … بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم این احساس دلتنگی عجیب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
بلند شدم و ایستادم.
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هیچی برام مهم نبود جز دیدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب این روز نکبت وار توی قفس تنهایی خودم اسیر بشم تصویری مبهم از پشت خیسی چشمام منو وادار به ایستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نیمکت ایستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
دقیق که نگاه کردم دیدمش.
خودش بود.
انگار تمام راه رو دویده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطیفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظیرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پیشونیشو گرفته بود و لایه ای شبیه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.
نمی دونستم باید چی بگم که اون صمیمانه و گرم سکوت سنگین بینمونو شکست.
- شما هم دیر رسیدید؟
و من چی می تونستم بگم.
- درست مثل شما.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خندیدیم.
- مثه اینکه باید پیاده بریم.
و پیاده رفتیم …
و هیچوقت تا اون موقع نمی دونستم پیاده رفتن اینقدر خوب باشه.
محمد بازدید : 235 شنبه 02 آذر 1392 نظرات (2)
از در یکی از بزرگترین شرکتهای کامپیوتری در یکی از بهترین نقاط شهر بیرون میاد، با اینکه صاحب اون شرکت نیست، ولی حقوق خیلی خوبی میگیره و زندگی خوب و راحتی داره. حدود یک ماه می شه که با دختری که سال های سال دوست بوده، ازدواج کرده و از این بابت هم خیلی خوشحاله و با همدیگه لحظات خیلی خوب و به یاد موندنی رو می گذرونن!  سوار ماشینش می شه و به سمت خونه به راه می افته و در راه به عشقش فکر میکنه و به یاد دوران دوستی شون می افته… زمانی که با هم بیرون می رفتن و عشقش از خیلی از چیزها می ترسید… در سن ۳۰ سالگی بسیار جا افتاده به نظر میرسید و وقتی که با همسرش که حدود ۲۵ سال داره راه میرن، یک زوج کامل به نظر میرسن که بعد از حدود ۱۰ سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم می گذرونن…

 

موقع رانندگی در فکرش به عشقش بود که یه دفعه موبایلش زنگ میزنه و وقتی جواب میده میبینه صدای کسی هست که از ساعت ۹ صبح تا حالا که حدود ساعت ۶:۲۰ هست دقیقا ۴ بار تلفن زده و هر بار هم کلی با هم حرف زدن… این خیلی وقته که براشون عادت شده که با هم تماس بگیرن و ساعتهای زیادی رو با هم صحبت کنن و در زمان دوستیشون هم اگه اطرافیان اجازه میدادن شاید ۱۰-۱۲ ساعت مدام با هم صحبت میکردن و اصلا هم خسته نمیشدن. این بار هم دوست سابق و شریک زندگی کنونیش بود که تماس گرفته بود و منتظر رسیدنش به خونه بود. با اینکه حدود ۹ ساعت بیشتر از خروجش از منزل نمیگذشت، با این حال احساس میکردن که دلشون برای همدیگه خیلی تنگ شده و هر دوشون منتظر دیدن هم بودن… حدود ۳۰ دقیقه‌ای با هم صحبت کردن و در نهایت مرد به خونه رسید و پشت در خونه تلفن رو قطع کرد و خواست که کلید رو وارد قفل کنه که یه دفعه در باز شد و چهره‌ای آشنا پشت در ظاهر شد. چهره‌ای شیطون ولی دوست داشتنی، محکم ولی همراه احساسات زیبای زنانه…هیچ کدوم نتونستن طاقت بیارن و در آغوش هم ذوب شدن و از طعم لبها و گونه‌های هم سیر شدن و خلاصه بعد از چند دقیقه زن رضایت داد و مرد به طرف اتاق رفت و لباس رو عوض کرد و اومد و نشست و زن یه نوشیدنی آورد و طبق معمول با هم شروع کردن به صحبت. از وقتی که با هم آشنا شده بودن این عادت شده بود که وقتی همدیگه رو میدیدن و یا پشت تلفن اول دختره شروع به صحبت میکرد و میگفت که چه اتفاقهایی افتاده و چه کارهایی کرده و مرده هم ساکت فقط گوش میداد و به عشقش لبخند میزد. بعد از چند دقیقه دختره بازم خودش رو به آغوش پسره انداخت و با هم تو یه مبل نشستن و دختره شروع به تعریف جزئیات کرد و بعدم پسره تعریف کرد که چی شده و چی کارا کرده و …

علی رغم گذشت حدود ۱۰ سال از دوستی شون و ۱ ماه از ازدواجشون هنوز هم با نگاهی مشتاق به هم نگاه میکردن و با نگاهشون همدیگه رو ذوب میکردن. هیچ کدومشون به یاد ندارن که تو این ۱۰ سال حتی یک بار با هم دعوا کرده باشن و از این بابت به دوستیشون افتخار میکردن و صادقانه همدیگه رو دوست داشتن و برای هم میمردن. هر جفتشون بعد از تعریف وقایع روزانه ساکت شدن و تو فکر فرو رفتن، تنها لحظاتی که سکوت بینشون بود برای این بود که هر دو فکر کنن و این بار هم مثل خیلی لحظات دیگه فکرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتی فکر میکردن که با وجود مشکلات زیاد خانوادهاشون و مسائلی که داشتن با هم دوست مونده بودن و هیچ وقت لحظات خوبشون رو از یاد نبرده بودن.

اون شب کلی سر به سر هم گذاشتن و کلی با هم شوخی کردن. ساعت ۸ شب برای شام بیرون رفتن و ساعت ۱۱ شاد و خندان خونه اومدن و برق خوشبختی از چهره و چشماشون خونده میشد.

ساعت ۱۲ بود که آماده خواب بودن و سراغ تخت رفتن و دختره لباس خوابش رو پوشید و دراز کشید و لحظاتی بعد پسره اومد و یکی از اون برق های شیطنت از چشاش بیرون زد و متکاش رو برداشت و رو زمین انداخت و رو زمین خوابید، این اولین باری بود که این کارو میکرد و دختر هم خشکش زده بود و بعد از چند لحظه اونم متکاش رو برداشت و رفت پیش پسره و رو زمین خوابید و لبهاش رو برد طرف گوش پسره و  گفت: همیشه با همیم، تو خوبی و بدی و هیچ وقت هم نمیذارم از پیشم بری اقای زرنگ. و بعدم لبهاش گونه‌های پسر رو لمس کرد و پسر هم اونو بغل کرد و رو تخت خوابوند و دم گوشش گفت: پس تمام لحظات خوب دنیا مال تو و سختیهاش ماله من و هر دو در آغوش هم شب رو به صبح رسوندن.

صبح روز بعد پسر ساعت ۸ صبح از خواب بیدار شد و آبی به دست و صورت زد و حدودای ساعت ۸:۱۵ بود که اومد بغل کوچولوی خواب آلوی خودش و با صدای آروم گفت: عسلم پاشو ببین صبح شده، ببین خورشید رو که بهمون لبخند زده.
همیشه بیدار کردن دختر رو خیلی دوست داشت، بعدم دختر نیمه بیدار رو که بدش نمیومد خودش رو به خواب بزنه رو بغل کرد و برد طرف دستشویی و مثل بچه‌ها صورتشو شست و خشک کرد و دختره که از این کارای پسره خیلی خوشش میومد و اونو میپرستید گفت: بسه دیگه، این جوری تنبل میشما و رفت صبحانه رو آماده کرد و با هم خوردن و روزی از روزهای خوب زندگیشون شروع شد.

پسره موقع لباس پوشیدن بود که یه دفعه سرش درد گرفت و بدون صدا خودش رو روی یه مبل انداخت. این اولین باری نبود که دچار سر درد میشد ولی کم کم داشت براش عادی میشد، دلش نمیخواست عشقش رو نگران کنه ولی انگار یه ندایی به دختره خبر داد و اونم از آشپزخونه سرک کشید و با نگاه به چهره پسره همه چیز رو فهمید و اومد پسره رو بغل کرد و گفت که امروز میره و جواب آزمایشهات رو میگیرم و میبرم دکتر… جواب آزمایشها حدود یک هفته بود که آماده شده بود ولی پسر همش برای گرفتن اونا امروز فردا میکرد و بازم میخواست بهونه بیاره که دختر انگشتش رو گذاشت رو لبهای پسر و گفت که حرف نباشه اقا پسر…من امروز میرم و میگیرمشون و میبرم پیش دکتر.

ساعت ۹ پسر از خونه بیرون رفت و دختر هم به طرف ازمایشگاه و بعدم مطب دکتر به راه افتاد و تو مطب دکتر بعد از ۱۰ دقیقه انتظار وارد مطب شد و حدود ۱۵ دقیقه بعد دکتر سراسیمه از اتاقش بیرون اومد و به پرستار گفت که اب قند ببره و بعد از کلی ماساژ شونه‌های دختر و با زور اب قند  دختر به هوش اومد و از جاش بلند شد و بدون توجه به اصرار دکتر و پرستار از مطب بیرون اومد ولی تو خیابونا سرگردون بود و نمیدونست کجا میره، انگار با یه چیزی زده بودن تو سرش، مغزش قفل کرده بود…خاطرات مثل فیلم از مغزش میگذشت و هیچ چیز نمیفهمید و انگار که اصلا تو این دنیا نبود. با هزار مکافات خودشو به خونه رسوند و خودش رو پرت کرد رو مبل و اشک بی اختیار از چشماش سرازیر شد و حتی نمی تونست جایی رو ببینه.

ساعت ها و ساعت ها بی اختیار می گذشتن و اون دیگه اشکی براش نمونده بود و دیگه حتی نای گریه کردن هم نداشت.

اولین روزی بود که از صبح حتی یک بار هم به شوهرش تلفن نکرده بود و ۳-۴ بار هم شوهرش زنگ زده بود ولی اون حتی نمی تونست از جاش بلند بشه، چه برسه به اینکه بخواد تلفن رو جواب بده.

ساعت ۶ شوهرش از شرکت بیرون اومد و خودش رو به گل فروشی رسوند و به یاد روز آشناییشون که مصادف با اون روز بود ۱۰ شاخه گل رز به مناسبت ۱۰ سال آشناییشون گرفت و به خونه رفت. برای اولین بار تو این مدت وقتی کلید رو تو قفل گذاشت، کسی در رو براش باز نکرد و اون خودش درو باز کرد و با دلشوره رفت تو خونه و عشقش رو دید که رو مبله و داره به اون نگاه میکنه و یه مرتبه گریه به دختر امون نداد و اشکهاش سرازیر شد و پرید تو بغل پسر و طبق عادت این چند سالشون پسر ساکت اونو به طرف یه مبل رسوند و گذاشت تا گریه کنه و راحت بشه تا آخر سر همه چیزو خودش بگه…

یا دفعه صدایی تو گوشش گفت: دخترم تو ماشین منتظرتیم…نذار روح اون خدا بیامرز با گریه‌هات عذاب بکشه… انقدر اذیتش نکن.

صدای پدر دختر بود… امروز بعد از گذشت دقیقا ۲۵ روز از اون روز هنوز صورت پسر جلوی چشمش بود و اصلا باور نمیکرد که ۱۰ سال انتظار برای ۵۵ روز با هم بودن باشه… اصلا دلش نمیخواست که گلش جلوی روش پرپر بشه.

اون عشقش رو بعد از ۱۰ سال و در عاشقانه ترین لحظات از دست داده بود و حالا حتی براش اشکی نمونده بود، یه نگاه به آسمون کرد و چهره عشقش رودید و با عصبانیت گفت: این بود قولی که به من دادی و گفتی هیچ وقت منو تنها نمیذاری! تنها رفتی؟؟!!

و صدای پسر رو شنید که گفت: گفتم که همه خوبی ها ماله تو و درد و رنج مال من!

 

محمد بازدید : 215 چهارشنبه 15 آبان 1392 نظرات (1)

 

این خانه ارینب است ،ارینب دختر اسحاق در کوفه شهرت بسیاری دارد ، شوی او عبدالله فرزند سلام چندین ماه پیش از تعیین زیاد به ولایت کوفه ، قائم مقام والی این شهر شد و بارفتار آرام خود دلهایی را به سوی خود ربود . زیبایی ارینب که دام مهر همه بود بر محبوبیت او می افزود . مردم می گفتند لطافت و خلق و خوی او در رفتار شویش هم اثرهایی نهاده . می گفتند هیچگاه نسل عرب چنین زیبایی دلربا به دنیا نداده . یزید عاشق او جوان زیبا پرستی بود  . حاصل عمر او سه چیز بود : زن ، شراب و شعر . او سخت گرفتار عشق ارینب بود . قبل از آنکه ارینب را ببیند آنقدر از زیبایی او سخنان گوناگونی شنید تا روزی بی خبر از پدرش به بهانه ی شکار آهو به مدینه رفت و در آنجا ارینب رادید و در همان دیدار نخست به عشق او گرفتار شد .
معاویه که درآن تاریخ سرگرم کارهای خلافت و نبرد با علی (ع) و پیروان مؤمن او بود بر  این داستان آگاه شد اما به روی نیاورد او می خواست برای  فرزندش دختری بگیرد که بر توانایی خلافت او بیفزاید نه از آن چیزی بکاهد . تا اینکه ارینب به عقد عبدالله بن سلام  درآمد از آن پس شیدایی یزید برهمه آشکار شد و روز به روز در عیش و عشرت خود بیشتر فرو می رفت تا اینکه در کوفه بیماری وبا آمد و مغیره (والی کوفه)از ترس جان از شهرفرار کرد و عبدالله را برای جانشینی خود به معاویه معرفی کرد لذا عبدالله و ارینب چندی پس از عروسی به کوفه آمدند.

 

معاویه که می دید کار یزید هرشب تابه صبح شراب و عیش و دف و دنبک و معاشرت با دختران فتاّنه است به کاخ یزید رفت و به او وعده داد که دست ارینب را در دست او بگذارد به شرط آنکه یزید هم دل به کارهای خلافت ببندد چون می خواست بعد ازخود او را به خلافت کشور پهناوراسلامی برساند .

همان روز پیکی با یک نامه به سوی کوفه فرستاد و عبدالله را برای کنکاش در کار مهمی به دمشق فراخواند . عبدالله با سرعت وعجله مسافت دراز کوفه تا دمشق را در کمترین مدت با شتر ذلول و دلیل راه خود پیمود . در همان بدو ورود نوعی دلواپسی و بدگمانی در فکرش جوانه زد و به یاد این افتاد که ارینب هرگز به اعمال و تصمیمات معاویه اعتماد نداشت . خاطرات روزهای گذشته به یادش آمد ؛ روز مرگ عثمان را و ادعای خلافت معاویه و مبارزه اش با علی (ع) و دسیسه هایی که در صلح و جنگ به کار برد تا  روزیکه علی ، آن مرد بزرگ کشته شد و معاویه جان به در برد و دیگر مانعی در برابر فرمانروایی خود ندید . با دیدن شهر دمشق در دلش این زمزمه بود که آیا اینها شایسته ی اسلام و دین محمد هست ؟ و ناگاه عبدالله به خود آمد که معاویه با من چه کاردارد ؟ نامه او پراز ابراز مهر ومحبت بود . او برای مصالح خود این کار را کرده نه من …

عبدالله پس از ورود به کاخ معاویه به شدت مورد لطف و محبت معاویه قرارگرفت و همه حاضران از این همه لطف به شگفت آمدند . آن شب عبدالله در منزل "ابودردا " مهمان بود .( "ابودردا" و "ابوهریره"  از صحابی حضرت رسول (ص) بودند . دیروز دوستدار محمد(ص) و امروز دوستدار معاویه! چنانکه ابوهریره استاد بلامنازع جعل حدیث بود )

ابودردا از طرف معاویه مأمور شده بود که در گفتگو با عبدالله  هوای درخواستی بزرگ را در سراو بیندازد اما آن درخواست چه بود؟ :

هنگامی که مشغول صرف شام بودند ابودردا گفت : با این همه مهربانی و لطف بی نظیر معاویه به تو، گرانبهاترین چیز را هم اگر از او بخواهی از تو دریغ نمی کند عبدالله پرسید : مثلاً چه چیز را ؟ ولایت کوفه را ؟ ابودردا جواب داد : بالاتر از آن . نام هند ، دختر زیبای معاویه که زبانزده همه است و صدها وهزارها داوطلب ازدواج دارد شنیده ای ؟ تو بسیار مورد توجه معاویه ای . حتماً اگر درخواست ازدواج با او را مطرح کنی معاویه قبول خواهد کرد .

فردای آن شب در هنگام صرف شام با معاویه ، عبدالله تقاضای خود را مطرح نمود و معاویه جواب را به دخترش واگذاشت .هند هم شرط کرد که :" من نمی توانم با مردی که زن دیگری دارد زندگی کنم مگر اینکه او زنش را طلاق دهد و متعهد شود که به هیچ وجه برای تجدید زندگی زناشویی به او رجوع نکند و او را سه طلاقه کند ."

دوهفته از ماجرا نگذشت که حاصل دسیسه ی پلید معاویه به صورت ورق امضا شده ی طلاقنامه ای که عبدالله  بن سلام زیرآن را امضا کرده بود به درخانه ی ارینب فرستاده شد و ابودردا و ابوهریره هم به عنوان دو شاهد معتبر آن را امضا کرده بودند . چند روز که گذشت هندگفت : " من برای آزمایش او به او گفتم زنش را طلاق دهد تا  ببینم مرد ناسالم و ضعیفی است یا مرد قوی و وفاداری . من چگونه می توانم به مردی که عشقش را طلاق داده اعتماد کنم "  معاویه هم به او فهماند که ، تو که توانایی اداره ی یک زندگی را نداری چگونه می توانی ولایت شهری را  به عهده بگیری ؟!

معاویه ابودردا و ابوهریره را  به سوی ارینب که در مدینه ساکن بود فرستاد تا حامل پیغام خواستگاری از ارینب برای یزید باشند . در آن زمان امام حسین (ع) هم در مدینه بود و از آنجایی که ابوهریره و ابودردا از صحابی بودند به دیدار حسین (ع) ، حبیب رسول خدا  رفتند . زمانی که امام حسین (ع) از علت سفر آن دو به مدینه پرسش نمود ؛ علت را شرح  دادند . امام (ع) پس از کمی تفکر خطاب به آنها فرمود: روح  من در برابر هرگونه دسیسه و ستمگری اندوهگین و دردناک می شود . این دامی که برای عبدالله و ارینب گسترده اند هرمرد  خداپرست و باوجدانی را می لرزاند . اکنون که شما به دیدار ارینب می روید ازشما می خواهم نام مرا هم پیش او ببرید و بگویید حسین  بن علی هم داوطلب ازدواج با  شماست .

ارینب هم پس از شنیدن این دو پیغام خواستگاری به نور باطن حسین (ع) پناه برد . این دسیسه ها همزمان شده بود با جنایت فجیع کشتن حجربن عدی کندی که از شیعیان راستین علی (ع) بود و عبدالله   که هم شاهد آن بود وهم از این دستگاه زخم خورده بود هرجامی نشست به تفصیل ماجرا را تعریف می کرد و طوفانی از نفرت در میان مردم به وجود آمده بود معاویه هم دستور داد عبدالله را دستگیر کنند اما او موفق شد فرار کند و در تمام مدت در صحرا در میان چادرسیاه زندگی می کرد .

***

امام حسین در منزل مشغول جواب دادن به نامه های مردم بود و اتفاقاً ارینب هم در حضور ایشان بود . خبردادند که فردی گردآلود آمده و تقاضای ملاقات دارد ؛ آن فرد عبدالله بن سلام بود ، ارینب که این را فهمید از اتاق خارج  شد . حسین (ع) با گرمی و مهربانی بسیار او را پذیرفت . عبدالله  گفت : ای سید پرهیزکاران ، شادمانی من از حد فزون شد وقتی که شنیدم به همسری همسر سابقم ارینب در آمده ای و نگذاشتی گل عمر او در خانه یزید پلاسیده شود . حال که "زیاد" جنایتکار مرده است صحراگردی خود را پایان داده ام خواهشمندم به ارینب بگویید آنچه داشتم از دست داده ام و در حال حاضر بیش از یکی ، دو سکه ندارم . اگر براو دشوار نیست و اگر یادگاری شب عشق و علاقه اول زندگی مان را نزد خود نگاه داشته نصف آن را به من بدهد تا بتوانم چند صباح دیگربه زندگی ادامه دهم . حسین ، عبدالله را به اتاقی که ارینب درآن بود برد .عبدالله پس از ابراز شرمساری در خواست خودرا به ارینب گفت .

حسین (ع) گفت : من آن دقیقه که برماجرای غم انگیز زندگی تو و ارینب آگاه شدم از مرگ پرهیزگاری و درستی برخود لرزیدم ؛ هماندم تصمیم گرفتم با این نقشه ی شوم که با چنان گستاخی رشته ی زندگی و عشق مردم را پاره می کنند مخالفت کنم . این را من برای حفظ ارینب و حفظ رشته ی زناشویی میان شما انجام دادم . سپس از ارینب پرسید آیا مایل هست مانند گذشته  با آن عشق و  علاقه دوباره زندگی خود را با عبدالله  سربگیرد ؟ سپس فرمود این اراده و  مشیت الهی بود که به دل من نهاد تا تورا فقط به خانه خویش آورم و برای شوهرت حفظ کنم . من نه به جمال تو نظر داشتم نه به مال تو تنها تو راگرفتم که بر شوهرت حلال کنم .

ارینب گفت ای سید بزرگوار من تو نوری از خدا هستی ، همان نوری که علی (ع) پدر بزرگوارت برقلب و فکر تو روشن کرده است . من در این زندگی کوتاه خودم با تو چیزها از تقوا و عظمت روح  تو دیدم  که این یکی از آنهاست . تو هرچه بگویی و هرچه بخواهی همان گفته و خواسته ی خداست و من از آن پیروی می کنم .

 حسین(ع) بی درنگ صیغه ی طلاق ارینب را خواند و به عبدالله فرمود : از این تاریخ او دیگر زن من نیست و پس از چندماهی به تو تعلق دارد *.

 

پی نوشت: برای  مطالعه بیشتر می توانید به کتابهای زندگانی امام حسین (ع) نوشته زین العابدین رهنما – کرشمه ی خسروانی نوشته سید مهدی شجاعی و… مراجعه کنید .

* زن پس از طلاق باید مدت چهار ماه و ده روز عده نگه دارد تا بتواند ازدواج کند.

 

محمد بازدید : 171 چهارشنبه 15 آبان 1392 نظرات (1)

یکی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید: مولای من استاد شما که بود؟
وی پاسخ داد: صدها استاد داشته ام.
- کدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟
عارف اندیشید و گفت: در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.
اولین استادم یک دزد بود. شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و کلید نداشتم و نمی خواستم کسی را بیدار کنم. به مردی برخوردم، از او کمک خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز کرد. حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد. گفت کارش دزدی است. دعوت کردم شب در خانه من بماند. او یک ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می کنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناکام ندیدم.

 

استاد دوم من سگی بود که هرروز برای رفع تشنگی کنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن کنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می کشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشکل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.

استاد سوم من دختر بچه ای بود که با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت.

پرسیدم: خودت این شمع را روشن کرده ای؟

گفت: بله.

 برای اینکه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینکه روشنش کنی خاموش بود، میدانی شعله از کجا آمد؟

دخترک خندید، شمع را خاموش کرد و از من پرسید: شما می توانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود کجا رفت؟

من در آنجا فهمیدم که انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از کجا می آید……!

محمد بازدید : 128 چهارشنبه 15 آبان 1392 نظرات (0)

روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرت مان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر
پدر پرسید: « آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: فکر می کنم
پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

 

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست »
در پایان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم»

mohammad بازدید : 237 جمعه 18 مرداد 1392 نظرات (3)

بی صدا و خاموش در خلوت خود نشسته بود . تا گردن درون صندلی گردانش فرو رفته بود و پاهای کشیده اش را روی میز رها کرده بود . همان طور که آرام به سیگارش پک می زد با سرانگشت ، دکمه های ماشین حساب را یکی یکی می زد و ارقام دفتر را حساب می کرد .
نسیم پاییزی به آرامی می وزید و خنکای مطبوع و دلچسب خود را ، از میان دو لنگه نیمه باز پنجره اتاق ، به داخل می کشاند و سرو صورتش را نوازش می داد . حواسش به اطراف نبود و با بی خیالی ، سرش گرم کار بود . فکر می کرد همه چیز عادی است . مثل همیشه است . چیز غیر عادی حس نمی کرد . هیچ صدایی به گوشش نمی رسید . جنبنده ای هم در اتاق نبود که ذهنش را به هم بریزد و حواسش را پرت کند . خودش بود و خودش!

 

محمد بازدید : 227 پنجشنبه 17 مرداد 1392 نظرات (2)

یــــکی بود یــــکی نبود
یــــک مرد بود که تنــــها بود
یک زن بود کــــه او هم تنــــها بود
زن به آب رودخانه نگاه میــــکرد و غمگــــین بود
مــــرد به آســــمان نگاه میکرد و غمگــــین بود
خــــدا غم آنها را میدید و غمگــــین بود
خــــدا گفت : شما را دوســــت دارم ، پس همــــدیگر را دوســــت بدارید و با هم مهــــربان باشید
مــــرد سرش را پایین آورد
مــــرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دیــــد 
زن به آب رودخــــانه نگاه کرد و مــــرد را دیــــد
خــــدا به آنها مهربانی بخشیــــد و آنها خوشــــحال شدند
خــــدا خوشــــحال شد و از آســــمان باران باریــــد

محمد بازدید : 205 پنجشنبه 17 مرداد 1392 نظرات (0)

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

 

محمد بازدید : 234 پنجشنبه 17 مرداد 1392 نظرات (0)

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم. تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت.. از پسر خبری نبود.. دختر با خودش می گفت :می دونی که من هیچوقت نمی ذاشتم تو قلبت و به من بدی و به خاطر من خودت و فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی… شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..  آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

محمد بازدید : 316 دوشنبه 14 مرداد 1392 نظرات (4)

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد…

محمد بازدید : 142 یکشنبه 13 مرداد 1392 نظرات (0)

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم، هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود. نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام. به همه لبخند می زدم. آدمای دور و بر در حالی که لبخندم و با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردن و و دوباره می خندیدن. اصلا برام مهم نبود. من همتون و دوست دارم. همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود. دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم. چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن. به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن. و این حس وسعت لبخندم و بیشتر کرد. تصمیم خودم و گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم. ساعتم و نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود. بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن … من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم. به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم. قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم . من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم. اولیش دختر … اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب!  مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد … ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره. خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره … شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم. دومین بچه مون پسر باشه خوبه … اسمشم … اهه من چقدر خودخواهم. یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم … خب اونم باید نظر بده ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس. دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه یه مرد واقعی …

محمد بازدید : 199 یکشنبه 13 مرداد 1392 نظرات (1)

همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت. تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی…؟

محمد بازدید : 138 یکشنبه 13 مرداد 1392 نظرات (0)

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم… اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می‌پخت. یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و من و با خود به خونه ببره .خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم. روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره. فقط دلم می خواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش زمین دهن وا می کرد و منو.. کاش مادرم یه جوری گم و گور می شد…!

 

محمد بازدید : 194 چهارشنبه 15 خرداد 1392 نظرات (1)

باران خوبی باریده بود و مردم دهکده شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصل خیزی مزارع عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی از شاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند. در گوشه‌ای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت می‌کردند. آنقدر آهسته که فقط خودشان دوتایی صدای خود را می‌شنیدند. در گوشه‌ای دیگر دو زوج پیر روبه‌روی هم نشسته بودند و در سکوت به هم خیره شده و مشغول نوشیدن چای بودند. در دوردست نیز زن و شوهری میانسال با صدای بلند با یکدیگر گفت‌وگو می کردند و حتی بعضی اوقات صدایشان آنقدر بلند و لحن صحبتشان به حدی ناپسند بود که موجب آزار اطرافیان می‌شد.

محمد بازدید : 152 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس ، لبانش می لرزید ، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو … مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطره های درشت اشکش ، زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم …
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم ، گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید ، هق هق ، گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم، آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود، با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد، در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت…

 

محمد بازدید : 191 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)

زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟ آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد …

محمد بازدید : 135 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)

زن با شرم چادرش را روی سرش جابه‌جا کرد و آب دهانش را قورت داد و نیم‌نگاهی به خانه بزرگ و زیبای حاجی انداخت. همین‌طور که محو وسایل شیک و در و دیوارهای تزیین شده و پرده‌های گران قیمت بود، یکدفعه متوجه ورود زن صاحبخانه شد. خودش را سریع از روی مبل کند و جلوی زن ایستاد و سلام داد. زن صاحبخانه با لبخند معنی‌ داری جوابش را داد و او را به نشستن تعارف کرد. زن جمع و جور و صاف و مرتب نشست و نگاه خسته ‌اش را به چادر رنگ و رورفته‌اش دوخت. زن صاحب خانه رو به‌ رویش نشست و پایش را روی پای دیگر انداخت و سر تا پای او را نگاه کرد. زن سنگینی نگاه سرد و مغرورانه او را احساس می‌کرد. سرش را پایین انداخت و به گل‌های برجسته و سرخ‌رنگ فرش گران قیمت زیر پایش خیره شد. روزی او هم گل‌های سرخ‌رنگ و شاد میان دار قالی می‌کاشت و با همسرش خوش بود و زندگی‌شان زیبا و دوست‌داشتنی. اما حالا، حتی گل‌های سرخ هم برای او معنی نداشت. تمام زندگی ‌اش شده بود خوشبخت کردن تنها دخترش و حاضر بود برای او هر کاری بکند…

 

محمد بازدید : 165 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)

هوا سرد بود،سوزناک و بی رحم. اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم. در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد…. خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسی صورت ناشی از عرقش رو، دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشین و با نهایت اضطراب راه افتاد… - خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چرا الان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم… . توی راه بیمارستان،دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مرد رو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه. در حال فرار،مدام با خودش میگفت:نامرد،کجا در میری؟زدی ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نیستی؟ اما بعدش برای توجیه فرارش گفت: - خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پرید جلو ماشین.این موقع شب پیر مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چیکار میکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بیمارستان. رسید خونه.زنگ زد.همین که داشت عرق صورتش رو پاک می کرد،مادر در رو باز کرد و گفت: - سلام،چی شده؟ محسن لبخند تحمیلی روی لباش جاری کرد و گفت: - س …..سلام مادر،هیچی آسانسور خراب بود؛از پله ها اومدم. - تو مگه کلید نداری محسن؟ - بی حواسیه دیگه مادر! - از دست تو! مادر درحالیکه بسمت آشپزخانه می رفت گفت : - پسرم یکم بیشتر به خودت برس،چیزی نمونده ها… .یه هفته دیگه موعد پروازت به انگلیسه. محسن صدای پدر را شنید که می گفت: تو هم کشتی مارو با این انگلیس رفتن پسرت! - چیه بده پسرم میخواد فوق لیسانس بگیره ؟ محسن که انگار تازه متوجه حضور پدرش شده بود، گفت: - اِ اِ اِ اِ اِ سلام بابا.شما خونه اید؟ - علیک . می بینی که هستم! یدفه میذاشتی فردا سلام میکردی! - تو پدرتو ندیدی محسن؟ - چرا چرا دیدم. یعنی ندیدم.یعنی دیدما اما… مادر در حالیکه لیوان آب را به طرف محسن می گرفت گفت: نگفتم تو پریشونی. تو هم اینقدر سر به سر پسرم نذار، نمیبینی حالش خوب نیست؟ تا چشاشو بازکرد، چشش به ساعت افتاد.نیم ساعت زود بیدار شده بود.پس هنوز وقت داره بخوابه.یهو یاد کابوسی افتاد که دیشب دیده در مورد تصادف و پیر مرده و … - وای خدای من چقدر وحشتناک بود.وای وای.یعنی چی شده؟ آخه همچین بدم نبود حال پیرمرده.نه نه امکان نداره بمیره.امکان نداره .حتما بابت تلقینات مادرم بود که پیشونم و… . یک هفته گذشت اما چه یه هفته ای.همش با کابوس. روز پرواز محسن رسید.محسن با همه توی خونه خداحافظی کرد و بهمه سفارش کرد که نرن بدرقش. هواپیما پرواز کرد.وقتی داشت از خاک ایران دور میشد،فقط داشت به تصادف سه شنبه شب هفته پیش فکر میکرد. سه سال گذشت.حالا محسن فوق لیسانس گرفته و برگشته.حالا دیگه کمتر و خیلی کمتر به تصادفه فکر میکنه.دو هفته بعد از رسیدنش،یه کار با موقعیت و درآمد مناسب پیدا کرد و مشغول بکار شد.بعلت لیاقت و درایتی که داشت،خیلی زود پیشرفت کرد و چند بار ترفیع گرفت.محسن برای راستگویی و متانتی که داشت،بین کارمندا از اعتماد ویژه ای برخوردار بود و نزد همشون محترم.صبحها سر ساعت سر کارش حاضر میشد و معمولا بیشتر از ساعات اداری کار میکرد. صبح یکی از روزها،متوجه سروصدایی که آقای رئیس بپا کرده بود، شد.بر سر اینکه چرا خانوم نادری(مترجم شرکت که خانوم منظمی بود)تاخیر داشتن.نزدیکیای ظهر بود که خانوم نادری وارد اتاق محسن شد. - سلام آقای مهرزاد. - سلام خانوم نادری.خسته نباشید. - ممنون آقار مهرزاد شما هم خسته نباشین. - مشکلی پیش اومده خانوم نادری؟چیزی شده؟(بعید بود این موقع روز، خانم نادری به اتاق آقای مهرزاد بیان) محسن متوجه چشای پف کرده و قرمز شده خانم نادری شد. - آقای مهرزاد کمکم کنید…(با بغض). - چه کمکی از دستم بر میاد؟ - آقای مهرزاد نمیدونم چیکار کنم.معتمدتر از شما هم سراغ ندارم.برادرام زندگیم رو سیاه کردن.من بدون اجازه اونا آب نمیتونم بخورم.تلفونامو کنترل میکنن …. محسن بعد از پرسیدن چند سوال در مورد رفتار برادرهای خانم نادری و طرز فکرشون،گفت:خانم نادری شما یکهفته کاراییکه من میگم رو انجام بدن تا ببینید چی میشه.آدرس محل کار یا شماره تلفن برادرهاتون هم بهم بدین تا من باهاشون صحبت کنم. بعد از یکهفته خانم نادری دوباره اومد پیش آقای مهرزاد(محسن) ،این بار با صورت خندان و بظاهر شاد. - آقای مهرزاد،از شما ممنونم لطف کردید.رفتار برادرام با من خیلی بهتر شده و من این رو مدیون شما هستم. - خواهش میکنم خانم نادری،کاری نکردم.وظیفم بود.من دوست دارم مشکل همکارام رو حل کنم. خانم نادری با زیرکی تمام گفت:آقای مهرزاد،اگر زین پس مشکلی داشتم میتونم رو کمک شما حساب کنم؟! - البته.خوشحال میشم بتونم کمکی کرده باشم. *** خانوم نادری بیشتر به محسن سر میزد.رفته رفته فاصله بین ملاقاتها کمتر و مدتشون بیشتر میشد.وقت و بیوقت خانم نادری و محسن با بهانه های مختلف کاری و غیر کاری،تو اتاق همدیگه بودن و باهم صحبت میکردن. سه ماه به همین منوال گذشت.تا اینکه این دو احساس کردن نسبت به همدیگه احساس خاصی دارن.حالا دیگه همدیگرو با اسم کوچیک صدا میزدن.البته ملاقاتهای داخل شرکت رسمیتر بود. بالاخره محسن از سپیده خواستگاری کرد و بعد از چند ماه نامزدی،این دو باهم ازدواج کردن. ــــــــــــــ چند ماه از زندگی شیرین و توام با عشق و محبتشون میگذشت.سپیده باردار شده بود و همه منتظر تولد یه کوچولو بودن تا اینکه… * * * - محسن باز امشب تو رفتی تو فکر.به چی فکر میکنی؟به من بگو. - هیچی سپیده،به چی فکر میکنم؟اگه فکر میکنی پای هوویی درمیونه! نه همچین چیزی نیست. - من دارم باهات جدی صحبت میکنم محسن. - منظورت چیه؟ - ببین محسن،الان چند وقتیه که تا صحبت از تصادف و اینجور چیزا میشه،تو میری تو فکر.حتی اینم فهمیدم که اون شبا تو تا نصفه شب بیداری.به من بگو محسن.بگو چی شده.منو تو که انقدر همدیگرو دوست داریم و باهم صمیمی هستیم که … محسن یهو پرید میون کلام سپیده و گفت: - سپیده؛تو گفتی پدرت کی فوت کرد؟ - من داشتم حرف میزدما! چند بار بهت گفتم،سه شنبه بیستو هفتمه … محسن دیگه چیزی نمیشنید.زل زده بود تو چشای سپیده.دهنش قفل شده بود.بدنش یخ کرده بود… محسن با خودش میگفت: - خدای من،چطور ممکنه؟آخه چطور ممکنه؟مردی رو که من زیر گرفتم و رسوندمش به بیمارستان بمیره و من ب دخترش ازدواج کنم؟این چه قسمتی بود برای من خداااااااااااا ؟ - چی شد محسن؟چیزیته؟ - س… س… سپیده م …. من… من …من میخوام… - تو میخوای چی؟ بگو محسن بگو.من دارم دیوونه میشم.تو چت شده؟ محسن گریش گرفته بود و با همون حالت ادامه داد: - سپیده اگه من سپیده گفت: - محسن گریه نکن که منم گریم میگیره ها… . - سپیده اگه من یه گناهی کرده باشم و الان بهت بگم،تو میبخشی منو؟ - تو؟ چه گناهی؟چه جور گناهیه که من باید ببخشمت؟ - مربوط به تو میشه. - واضحتر بگو بببینم چی میگی. - در مورد تو،در مورد پدرت،در مورد مرگش،تصادف… . - محسن تو از تصادف پدر من چی میدونی؟از کجا میدونی؟کی بهت گفته؟ محسن … . محسن متوجه چهره غضبناک سپیده شد.تعصب بیش از حد و افراطی سپیده دومورد پدرش،این این غضب رو به چهره اون داده بود. - سپیده؛اون شب،سه شنبه بیستو هفتم مرداد ۷۹ اون کسی که پدرت رو زیر گرفت ؛ من بودم … .سپیده به جان تو که عزیزترینی برام هیچ عمدی تو کار نبوده .من رسوندمش بیمارستان خیلی زود… . سپیده نگاه سنگینی به محسن انداخت و سکوت کرد.سکوتش چند دقیقه ای ادامه داشت.بیکباره فریاد بلندی کشید و از جا برخاست.مانتوش رو پوشید و زود رفت بیرون. - سپیده… سپیده … با توام سپیده … کجا؟ واسا… سپیده گریه کنان میرفت… محسن با خودش گفت: - خوب طبیعیه.براش سنگین بوده.الان میره خونه مادرشینا و آرومتر که شد خودم میرم دنبالش. ــــــــــــــ صبح که از خواب بلند شد دیر شده بود.دیگه سپیده نبود بیدارش کنه و صبحانه رو باهم بخورن.با عجله لباساش رو پوشید و بدون صبحانه راه افتاد.تا در رو باز کرد،برادر سپیده رو دید - سلام آقا سهراب،حال شما؟این موقع صبح اینجا… محسن در حین احوالپرسی بود که سهراب مشتی رو حواله صورتش کرد. - چی شده آقا سهرا… . سهراب حرفش رو قطع کرد . گفت: - خفه شو قاتل؟ - قاتل؟ قاتل کیه؟قاتل چیه؟ - قاتل چیه؟ یه قاتلی نشونت بدم… .خودم میکشمت.بابای منو میکشی و در میری جوجه؟ سهراب محسن رو انداخت تو ماشینش و برد کلانتری. دو هفته بود تو زندان بود.چند باری که با خونه مادر سپیده تماس گرفته بود جز بد و بیراه از مادر و برادرهای سپیده،چیزی نشنیده بود.سپیده هم که گوشی رو برنمیداشت. دلش برای سپیده خیلی تنگ شده بود اما از دستش دلخور بود.با خودش میگفت: - آخه سپیده من از تو انتظار نداشتم.خودت که میدونی من آزارم به مورچه هم نمیرسه چه برسه به یه پیرمرد.چرا منو انداختی زندان.تو که میدونی من آبرو دارم… اما بعدش با خودش گفت: - خوب حق داره،باباشه،من که میدونم سپیده اونقدر منو دوست داره و اونقدر هم منطقی هست که بفهمه قضیه رو. یکهفته هم گذشت و سپیده بهش سر نزد. - خدای من ،نکنه برادراش بلایی سرش بیارن…. . دیگه طاقت نداشت.به یکی از دوستاش گفت که بره با سپیده صحبت کنه. روزاش شده بود شب،شباش روز.فقط درودیوار و نگاه میکرد و گوشش به بلندگوی زندان. - محسن مهرزاد ؛ ملاقاتی داری. انگار نفت به چراغش ریختن .از جاش پرید با خودش میگفت که حتما سپیدست. اما جای سپیده،صورت گرفته ی سعید رو دید. - سلام سعید.سپیده کو پس؟نیومد؟چی شد؟چی گفت؟… - سلام محسن.محسن یه چیزی میگم ، فقط خودتو کنترل کن.سپیده پاش و کرده تو یه کفش که الا و بلا طلاق.میگه من با قاتل بابام نمیتونم زندگی کنم… . - این امکان نداره سعید.امکان نداره.مگه میشه؟اون عاشق منه من عاشق اونم اونوقت … . - نه محسن.حقیقته .کارات رو هم تا چند روز دیگه ردیف میکنم که بیای بیرون.فقط یه دیه سنگینی باید بدی… نه دیه نه مهریه و نه هیچ چیز دیگه برای محسن مهم نبود،فقط سپیده بود ،سپیده اما… .

محمد بازدید : 209 پنجشنبه 11 آبان 1391 نظرات (0)

دوست دارم که…
یه اتاقی باشه گرمه گرم، روشنه روشن، تو باشی، منم باشم.  کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید! تو منو بغلم کنی که نترسم، که سردم نشه، که دیگه نلرزم، اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار، پاهاتم دراز کردی، منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم! با پاهات محکم منو گرفتی، دو تا دستتم دورم حلقه کردی! بهت می‌گم چشماتو می‌بندی؟ میگی آره! بعد چشماتو می‌بندی، بهت می‌گم برام قصه می‌گی تو گوشم؟ می‌گی آره! بعد شروع می‌کنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن، یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی‌شن، می‌دونی؟ می‌خوام رگ بزنم، رگ خودم رو! مچ دست چپم رو. یه حرکت سریع، یه ضربه عمیق،   بلدی که؟! ولی تو که نمی‌دونی می‌خوام رگم و بزنم!  تو چشماتو بستی! نمی‌دونی من تیغ رو از جیبم در میارم، نمی‌بینی که سریع می برم، نمی‌بینی خون فواره می‌زنه … رو سنگای سفید … نمی‌بینی که دستم می‌سوزه و لبم رو گاز می‌گیرم که نگم آااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی…! تو داری قصه می‌گی…   من شلوارک پامه… دستم و می‌ذارم رو زانوم … خون میاد از دستم می‌ریزه رو زانوم و از زانوم می‌ریزه رو سنگا. قشنگه مسیر حرکتش!

 

قشنگه رنگ قرمزش، حیف که چشمات بسته است و نمی‌تونی ببینی. تو بغلم کردی، می‌بینی که سرد شدم! محکم تر بغلم می‌کنی که گرم بشم! می‌بینی نامنظم نفس می‌کشم، تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت! می‌بینی هر چی محکمتر بغلم می‌کنی سردتر میشم…  می‌بینی دیگه نفس نمی‌کشم…  چشمات و باز می‌کنی می‌بینی من مردم…..         می‌دونی؟
من می‌ترسیدم خودمو بکشم! از سرد شدن… از تنهایی مردن… از خون دیدن… وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم … مردن خوب بود، آرومِ آروم … گریه نکن دیگه!… من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم دلم می‌گیره‌ها ! بعدش تو همون جوری وسط گریه‌هات بخندی… گریه نکن دیگه خب؟ دلم می‌شکنه… دلِ روح نازکه… نشکنش خب…؟!

 

محمد بازدید : 149 پنجشنبه 11 آبان 1391 نظرات (1)

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

 

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟
اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.
من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.
اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!
این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.
خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.
اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.
وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.
مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.
هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.
جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.
متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!
روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.
این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.
روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.
من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.
من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,
درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.
انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.
"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!
اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟
من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.
به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.
زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.
زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود
نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.
من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم : از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

 

محمد بازدید : 237 پنجشنبه 11 آبان 1391 نظرات (0)

 

لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…

 

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

 

محمد بازدید : 230 پنجشنبه 11 آبان 1391 نظرات (0)

هیچ کس جوابی نداد. همه ی کلاس یکباره ساکت شد. همه به هم دیگه نگاه می کردند. ناگهان سارا یکی از بچه های کلاس آروم سرش و انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. سارا سه روز بود با کسی حرف نزده  بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید. بغض ساراترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و…   گفت: سارا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟  سارا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟  دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟    معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم!!!  سارا گفت: بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهی شو حفظ کنید…

 

و ادامه داد: من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه  و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…  من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود  sms بازی های شبانه، صحبت های یواشکی ما باهم، خیلی خوب بودیم، عاشق هم دیگه بودیم، از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم. من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیز تو به خاطرش از دست بدی. عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت سارا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تو رو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:
سارای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش    

سارا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود. معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی. سارا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان!   سارا بلند شد و گفت: چه کسی ؟  ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان…   دستهای سارا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد!!!  آره سارای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…

سارا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          آغاز کسی باش که پایان تو باشد 

 

محمد بازدید : 169 چهارشنبه 10 آبان 1391 نظرات (0)

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه…

 

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام!!!

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.

 

تبلیغات


اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 44
  • کل نظرات : 55
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 36
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 29
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 49
  • بازدید ماه : 43
  • بازدید سال : 317
  • بازدید کلی : 189,835