loading...
سایت عاشقان تنها
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
چت روم اختصاصی عاشقان تنها به امکانات سایت اضافه شد 0 223 mohammad
دوستان شما هم لطفا مطلب بنویسید وبفرستید 0 166 mohammad
نبرد جومونگ با رستم +خنده دار 0 224 mohammad
کد بازی آنلاین برای صفحات جداگانه وبلاگ ها 0 554 tanha-amir
بازی آنلاین به امکانات سایت اضافه شد 0 168 tanha-amir
آدرس سیستم تبادل لینک هوشمند سایت عوض شد 0 193 tanha-amir
"قسمت" نیست...!! 0 205 mohammad
عکس : این دختر بلندقدترین ورزشکار ایران است 3 274 mohammad
مردی با شُش های جادویی +عکس 0 165 mohammad
این ده چیز را پسرها دوست دارند که دخترها بدانند 0 217 tanha-amir
بازگشت شادمهر عقیلی به ایران + عکس 0 216 tanha-amir
لوگوی ایران ایر زیباترین نماد در صنعت هواپیمایی دنیا معرفی شد 0 215 tanha-amir
خواص میوه ها برای خانمهای باردار و شیرده 0 199 tanha-amir
زن من میشی؟ + نتیجه اخلاقی 0 244 tanha-amir
تنهایم... 1 223 tanha-amir
ماه خال دار 0 185 mohammad
پیرمرد مکاری که دختر زیبای کشاورز را میخواست! 0 189 mohammad
اضافه شدن سیستم تبادل لینک اتوماتیک به منو امکانات سایت 0 304 mohammad
فطریه امسال چقدر است؟ + نظر مراجع تقلید 0 282 mohammad
تنهایی را دوست دارم 0 259 mohammad
محمد بازدید : 135 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)

زن با شرم چادرش را روی سرش جابه‌جا کرد و آب دهانش را قورت داد و نیم‌نگاهی به خانه بزرگ و زیبای حاجی انداخت. همین‌طور که محو وسایل شیک و در و دیوارهای تزیین شده و پرده‌های گران قیمت بود، یکدفعه متوجه ورود زن صاحبخانه شد. خودش را سریع از روی مبل کند و جلوی زن ایستاد و سلام داد. زن صاحبخانه با لبخند معنی‌ داری جوابش را داد و او را به نشستن تعارف کرد. زن جمع و جور و صاف و مرتب نشست و نگاه خسته ‌اش را به چادر رنگ و رورفته‌اش دوخت. زن صاحب خانه رو به‌ رویش نشست و پایش را روی پای دیگر انداخت و سر تا پای او را نگاه کرد. زن سنگینی نگاه سرد و مغرورانه او را احساس می‌کرد. سرش را پایین انداخت و به گل‌های برجسته و سرخ‌رنگ فرش گران قیمت زیر پایش خیره شد. روزی او هم گل‌های سرخ‌رنگ و شاد میان دار قالی می‌کاشت و با همسرش خوش بود و زندگی‌شان زیبا و دوست‌داشتنی. اما حالا، حتی گل‌های سرخ هم برای او معنی نداشت. تمام زندگی ‌اش شده بود خوشبخت کردن تنها دخترش و حاضر بود برای او هر کاری بکند…

 

در همین فکرها بود که کارگر خانه یک لیوان شربت جلوی رویش گرفت. به صورت او خیره شد و با لبخندی از او تشکر کرد، لیوان را برداشت و روی میز گذاشت. سردی لیوان شربت هنوز در دستش بود که زن صاحبخانه گفت: حاج مهدی همیشه دستش به کار خیر گرمه خانم. ان‌شاءالله… مشکل شما هم حل میشه. می‌دونی حاجی مالش حلال حلاله. تا حالا چند بار با هم مکه و کربلا و سوریه رفتیم. بچه‌ها رو هم چندباری بردیم. البته اون ها بیشتر سفرهای اروپایی رو دوست دارند، جوون هستند دیگه. بفرمایید، آبمیوه میل کنید… راستی دخترتون چند سالشه؟

زن به آرامی نفسی کشید و گفت: بیست و پنج سالشه و دانشجوی پزشکیه خانم. یک‌ساله که نامزد کرده، با یکی از هم‌دانشگاهی‌هاش و‌… راستش یک‌ذره دستمون تنگ بود که … که…

ــ آره، آره، دخترم در مورد شما خیلی چیزها گفته. اون از شما خیلی تعریف می‌کنه. به من گفته چقدر کارهای خونه‌اش رو تمیز و خوب انجام می دید و راستش از مشکل مالی شما هم با من صحبت کرده. خانم، حاج مهدی تا حالا واسه چندین دختر دم بخت جهیزیه جور کرد، زن و بچه‌های بی‌سرپرست رو سر و سامون داده. همه چی درست میشه. الانه که پیداش بشه. همیشه همین ساعت‌ها میاد. ای بابا، شما چرا چیزی نمی‌خورید. چرا اینقدر خجالتی هستید. بفرمایید شیرینی، میوه، آبمیوه‌تون رو هم که نخوردید. بفرمایید…

زن نگاه‌های لرزانش را از نگاه‌های سرد و آزاردهنده زن صاحبخانه دزدید و لبخند تلخی زد. لب‌هایش را جمع کرد و لیوان شربت را از روی میز برداشت. حس خوبی نداشت. کاش پایش به این خانه باز نمی‌شد. زن شربت را خورد و لیوان را روی میز گذاشت. اما انگار تلخ‌ترین شربت دنیا بود. غم تمام وجودش را فرا گرفته بود. یکدفعه از جا بلند شد و با من و منی گفت: … ببخشید خانم، دیگه داره دیر میشه، من امروز می‌رم و یه روز دیگه مزاحمتون می‌شم. زن صاحبخانه نگاه تعجب‌آمیزی به او کرد و گفت: هر طور میل شماست و بلند شد تا زن را بدرقه کند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که صدای زنگ در بلند شد. زن صاحبخانه گفت: خانم، صبر کنید. فکر کنم حاج مهدی اومدند، شما بفرمایید توی اتاق. زن با بی‌حوصلگی سری تکان داد و چاره‌ای ندید. برگشت و سر جایش نشست. صدای باز شدن در و ورود یک مرد را شنید. بعد هم صدای پچ‌پچ‌های زن و مرد صاحبخانه را. زن به رویش نیاورد و مشغول مرتب کردن چادرش شد. زن صاحب خانه با لبخندی وارد شد و گفت:‌ دیدید گفتم. الان حاجی تشریف می‌یارن. خوب بود نرفتید. حاجی بفرمایید داخل. زن سرش را با شرم پایین گرفت و نگاهش از جوراب‌های نخ‌نمای خودش سر خورد و رفت تا رسید به جوراب‌های ابریشمی و سفیدرنگ مردی بلندقد و چهارشانه با کلاه و کت و شلواری مرتب و گران قیمت. مرد نگاهش به زیر بود. زن سلام داد. مرد هم برای جواب دادن به او سرش را بلند کرد و گفت: سلام خواهرم‌ و زیرچشمی و دزدکی از نگاه همسرش زن را نگاه کرد و خواست خوش آمد بگوید که زبانش او را یاری نکرد و چشم‌هایش به صورت زن خیره ماند. زن سرش را بلند کرد و تا نگاه حاج‌مهدی به نگاه زن افتاد، تمام تنش لرزید و به یکباره سرد شد. آب دهانش را فرو برد و شانه‌هایش پایین افتاد. با صدای لرزان گفت: خو… خوش‌ اومدید خواهرم. بفرمایید بنشینید. زن اما همین‌طور مات و مبهوت چشم از حاجی نمی‌گرفت. قلبش تندتند می‌زد و نفسش داشت می‌گرفت. یکدفعه به خودش آمد و فهمید کجاست و برای چه کاری به خانه حاج‌مهدی آمده. خودش را جمع و جور کرد و با صدای بغض‌آلودی گفت: ممنونم و نشست.

حاج مهدی هم روبه‌رویش نشست.

درست سی سال پیش. گفت: مرضیه تمام دنیای من تویی. هیچ دختری جز تو در زندگی من نیست. به خاطر تو حاضرم هر کاری بکنم؛ اما نمی‌خواهم تو را از دست بدهم. مهدی برایش گفت که پدر و مادر و تمام خانواده‌اش را در جنگ از دست داده و کسی را ندارد؛ اما ۲ سال است که در حجره حاج‌نصرت کار می‌کند و حاجی هم قبول کرده به عنوان بزرگ‌تر برای او آستین بالا بزند. گفت: هیچ‌وقت تو را تنها نمی‌گذارم و تا دم مرگ با توام. آنقدر گفت و گفت و گفت تا مرضیه هم قبول کرد و احساس کرد دوستش دارد و عاشقش شده است. از آن روز به بعد هر روز سر راه مدرسه، نگاه‌های عاشقانه آنها بود که به هم گره می‌خورد و لبخندهایی که دل‌هایشان را می‌لرزاند. مرضیه مادر نداشت و پدر پیرش هم راضی به این ازدواج نبود. ۲ سال تمام دوری از هم را تحمل کردند و به پای هم نشستند تا بالاخره پدر راضی شد و با وساطت بزرگ‌ترها مرضیه و مهدی به عقد هم درآمدند. روزهای خوش جوانی و عشق بی‌پایان آنها تمامی نداشت. مرضیه و مهدی خودشان را خوشبخت‌ترین زن و شوهر دنیا می‌دانستند. چند سال بعد هم که مرضیه باردار شد، خوشحالی آنها چند برابر شد.

مهدی برای آسایش خانواده‌اش هر کاری می‌کرد تا آن اتفاق شوم و آن وسوسه شیطانی که چشم مهدی را بست و برق پول‌های گاوصندوق حاج‌نصرت که او را از خود بی‌خود کرد. او از حاج‌نصرت که جای پدرش بود و برای او پدری کرده بود، دزدی کرد. حاجی اول متوجه نشد، چون به او اعتماد کامل داشت؛ اما با وسط کشیدن پای پلیس، کم‌کم قضیه داشت لو می‌رفت. ماه‌های آخر بارداری مرضیه بود. همان روز سرد زمستانی که مهدی سراسیمه وارد خانه شد و مدارک و شناسنامه و پول‌هایی را که مرضیه از‌ آن بی‌خبرد بود را برداشت و رفت و تمام سوال‌های مرضیه را بی‌جواب گذاشت.

مرضیه ماند و بدهی‌های مهدی و فرزندی که در راه بود و بی‌کسی و تنهایی. تمام خانه و اموالشان مصادره شد و مرضیه تک و تنها با فرزندش به خانه پدرش پناه برد. مدتی گذشت و از دور و اطراف و پچ‌پچ‌ها شنیده بود که مهدی از کشور خارج شده و دست پلیس به او نرسیده. نمی‌دانست چه چیزی باعث شد مهدی آن خوشبختی ساده و زیبا را خراب کند و دست به چنین کاری بزند؛ اما واقعیت داشت، خواب و خیال نبود. پرونده تمام روزهای خوش زندگی مرضیه بسته شده بود. او تمام این سال‌ها با چشم‌انتظاری، با کار کردن اینجا و آنجا، فرزندش را بزرگ کرد و بعد از قبولی او در دانشگاه برای تنها نبودن دخترش با او از شهرستان به تهران آمده بود. حالا بعد از این همه سال، عشق دوران جوانی‌اش را می‌دید که در نهایت رفاه و آرامش به سر و وضع فقیرانه او چشم دوخته؛ اما پشت نگاه‌های مهدی، صداقت سی سال پیش نبود. عشق هم نبود. مرضیه هم نبود. چیزی بود که مرضیه آن را نمی‌فهمید. مرضیه تمام آن سال‌های سخت را پشت نگاهش پنهان کرد و با لبخندی به زن صاحبخانه گفت: من دیگه زحمت رو کم می‌کنم. ببخشید مزاحم شدم. زن صاحبخانه تا خواست چیزی بگوید، حاج‌مهدی از جا پرید و گفت: نه… نه. خواهش می‌کنم بفرمایید. مگه با من کار نداشتید؟ زن با نگاهی تمسخر‌آمیز به صورت حاجی خیره شد و گفت: اشتباه آمدم حاجی. می‌خواستم از یک آدم مطمئن برای خرید جهیزیه دخترم کمک بگیرم. از یکی که مالش حلال باشد و مرام و معرفت داشته باشد. نمی‌خوام دخترم با پول امثال شما به خونه بخت بره. بعد هم چادرش را روی سرش گرفت و رفت. زن صاحبخانه کنار حاجی آمد و گفت: زن دیوونه. منظورش چی بود حاجی؟ ولش کن بابا… اصلا تقصیر این دختر ماست که اسم و آدرس تو رو به این بدبخت بیچاره‌ها می‌ده. زن بی‌کس و کار دو قورت و نیمش هم باقی بود…

حاج‌مهدی همین‌طور که اشک از گوشه چشم‌هایش سرازیر شده بود، با صدای لرزانی گفت: اون بی‌کس و کار و بدبخت نبود، بدبخت منم، بی‌کس و کار منم.و با چشم‌های خیس دوید به دنبال عشقی که سال‌ها بود او را گم کرده بود.

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
تبلیغات


اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 44
  • کل نظرات : 55
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 36
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 106
  • بازدید سال : 380
  • بازدید کلی : 189,898