loading...
سایت عاشقان تنها
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
چت روم اختصاصی عاشقان تنها به امکانات سایت اضافه شد 0 222 mohammad
دوستان شما هم لطفا مطلب بنویسید وبفرستید 0 166 mohammad
نبرد جومونگ با رستم +خنده دار 0 223 mohammad
کد بازی آنلاین برای صفحات جداگانه وبلاگ ها 0 553 tanha-amir
بازی آنلاین به امکانات سایت اضافه شد 0 167 tanha-amir
آدرس سیستم تبادل لینک هوشمند سایت عوض شد 0 193 tanha-amir
"قسمت" نیست...!! 0 203 mohammad
عکس : این دختر بلندقدترین ورزشکار ایران است 3 274 mohammad
مردی با شُش های جادویی +عکس 0 165 mohammad
این ده چیز را پسرها دوست دارند که دخترها بدانند 0 217 tanha-amir
بازگشت شادمهر عقیلی به ایران + عکس 0 215 tanha-amir
لوگوی ایران ایر زیباترین نماد در صنعت هواپیمایی دنیا معرفی شد 0 215 tanha-amir
خواص میوه ها برای خانمهای باردار و شیرده 0 197 tanha-amir
زن من میشی؟ + نتیجه اخلاقی 0 243 tanha-amir
تنهایم... 1 222 tanha-amir
ماه خال دار 0 184 mohammad
پیرمرد مکاری که دختر زیبای کشاورز را میخواست! 0 189 mohammad
اضافه شدن سیستم تبادل لینک اتوماتیک به منو امکانات سایت 0 304 mohammad
فطریه امسال چقدر است؟ + نظر مراجع تقلید 0 282 mohammad
تنهایی را دوست دارم 0 258 mohammad
محمد بازدید : 215 چهارشنبه 15 آبان 1392 نظرات (1)

 

این خانه ارینب است ،ارینب دختر اسحاق در کوفه شهرت بسیاری دارد ، شوی او عبدالله فرزند سلام چندین ماه پیش از تعیین زیاد به ولایت کوفه ، قائم مقام والی این شهر شد و بارفتار آرام خود دلهایی را به سوی خود ربود . زیبایی ارینب که دام مهر همه بود بر محبوبیت او می افزود . مردم می گفتند لطافت و خلق و خوی او در رفتار شویش هم اثرهایی نهاده . می گفتند هیچگاه نسل عرب چنین زیبایی دلربا به دنیا نداده . یزید عاشق او جوان زیبا پرستی بود  . حاصل عمر او سه چیز بود : زن ، شراب و شعر . او سخت گرفتار عشق ارینب بود . قبل از آنکه ارینب را ببیند آنقدر از زیبایی او سخنان گوناگونی شنید تا روزی بی خبر از پدرش به بهانه ی شکار آهو به مدینه رفت و در آنجا ارینب رادید و در همان دیدار نخست به عشق او گرفتار شد .
معاویه که درآن تاریخ سرگرم کارهای خلافت و نبرد با علی (ع) و پیروان مؤمن او بود بر  این داستان آگاه شد اما به روی نیاورد او می خواست برای  فرزندش دختری بگیرد که بر توانایی خلافت او بیفزاید نه از آن چیزی بکاهد . تا اینکه ارینب به عقد عبدالله بن سلام  درآمد از آن پس شیدایی یزید برهمه آشکار شد و روز به روز در عیش و عشرت خود بیشتر فرو می رفت تا اینکه در کوفه بیماری وبا آمد و مغیره (والی کوفه)از ترس جان از شهرفرار کرد و عبدالله را برای جانشینی خود به معاویه معرفی کرد لذا عبدالله و ارینب چندی پس از عروسی به کوفه آمدند.

 

معاویه که می دید کار یزید هرشب تابه صبح شراب و عیش و دف و دنبک و معاشرت با دختران فتاّنه است به کاخ یزید رفت و به او وعده داد که دست ارینب را در دست او بگذارد به شرط آنکه یزید هم دل به کارهای خلافت ببندد چون می خواست بعد ازخود او را به خلافت کشور پهناوراسلامی برساند .

همان روز پیکی با یک نامه به سوی کوفه فرستاد و عبدالله را برای کنکاش در کار مهمی به دمشق فراخواند . عبدالله با سرعت وعجله مسافت دراز کوفه تا دمشق را در کمترین مدت با شتر ذلول و دلیل راه خود پیمود . در همان بدو ورود نوعی دلواپسی و بدگمانی در فکرش جوانه زد و به یاد این افتاد که ارینب هرگز به اعمال و تصمیمات معاویه اعتماد نداشت . خاطرات روزهای گذشته به یادش آمد ؛ روز مرگ عثمان را و ادعای خلافت معاویه و مبارزه اش با علی (ع) و دسیسه هایی که در صلح و جنگ به کار برد تا  روزیکه علی ، آن مرد بزرگ کشته شد و معاویه جان به در برد و دیگر مانعی در برابر فرمانروایی خود ندید . با دیدن شهر دمشق در دلش این زمزمه بود که آیا اینها شایسته ی اسلام و دین محمد هست ؟ و ناگاه عبدالله به خود آمد که معاویه با من چه کاردارد ؟ نامه او پراز ابراز مهر ومحبت بود . او برای مصالح خود این کار را کرده نه من …

عبدالله پس از ورود به کاخ معاویه به شدت مورد لطف و محبت معاویه قرارگرفت و همه حاضران از این همه لطف به شگفت آمدند . آن شب عبدالله در منزل "ابودردا " مهمان بود .( "ابودردا" و "ابوهریره"  از صحابی حضرت رسول (ص) بودند . دیروز دوستدار محمد(ص) و امروز دوستدار معاویه! چنانکه ابوهریره استاد بلامنازع جعل حدیث بود )

ابودردا از طرف معاویه مأمور شده بود که در گفتگو با عبدالله  هوای درخواستی بزرگ را در سراو بیندازد اما آن درخواست چه بود؟ :

هنگامی که مشغول صرف شام بودند ابودردا گفت : با این همه مهربانی و لطف بی نظیر معاویه به تو، گرانبهاترین چیز را هم اگر از او بخواهی از تو دریغ نمی کند عبدالله پرسید : مثلاً چه چیز را ؟ ولایت کوفه را ؟ ابودردا جواب داد : بالاتر از آن . نام هند ، دختر زیبای معاویه که زبانزده همه است و صدها وهزارها داوطلب ازدواج دارد شنیده ای ؟ تو بسیار مورد توجه معاویه ای . حتماً اگر درخواست ازدواج با او را مطرح کنی معاویه قبول خواهد کرد .

فردای آن شب در هنگام صرف شام با معاویه ، عبدالله تقاضای خود را مطرح نمود و معاویه جواب را به دخترش واگذاشت .هند هم شرط کرد که :" من نمی توانم با مردی که زن دیگری دارد زندگی کنم مگر اینکه او زنش را طلاق دهد و متعهد شود که به هیچ وجه برای تجدید زندگی زناشویی به او رجوع نکند و او را سه طلاقه کند ."

دوهفته از ماجرا نگذشت که حاصل دسیسه ی پلید معاویه به صورت ورق امضا شده ی طلاقنامه ای که عبدالله  بن سلام زیرآن را امضا کرده بود به درخانه ی ارینب فرستاده شد و ابودردا و ابوهریره هم به عنوان دو شاهد معتبر آن را امضا کرده بودند . چند روز که گذشت هندگفت : " من برای آزمایش او به او گفتم زنش را طلاق دهد تا  ببینم مرد ناسالم و ضعیفی است یا مرد قوی و وفاداری . من چگونه می توانم به مردی که عشقش را طلاق داده اعتماد کنم "  معاویه هم به او فهماند که ، تو که توانایی اداره ی یک زندگی را نداری چگونه می توانی ولایت شهری را  به عهده بگیری ؟!

معاویه ابودردا و ابوهریره را  به سوی ارینب که در مدینه ساکن بود فرستاد تا حامل پیغام خواستگاری از ارینب برای یزید باشند . در آن زمان امام حسین (ع) هم در مدینه بود و از آنجایی که ابوهریره و ابودردا از صحابی بودند به دیدار حسین (ع) ، حبیب رسول خدا  رفتند . زمانی که امام حسین (ع) از علت سفر آن دو به مدینه پرسش نمود ؛ علت را شرح  دادند . امام (ع) پس از کمی تفکر خطاب به آنها فرمود: روح  من در برابر هرگونه دسیسه و ستمگری اندوهگین و دردناک می شود . این دامی که برای عبدالله و ارینب گسترده اند هرمرد  خداپرست و باوجدانی را می لرزاند . اکنون که شما به دیدار ارینب می روید ازشما می خواهم نام مرا هم پیش او ببرید و بگویید حسین  بن علی هم داوطلب ازدواج با  شماست .

ارینب هم پس از شنیدن این دو پیغام خواستگاری به نور باطن حسین (ع) پناه برد . این دسیسه ها همزمان شده بود با جنایت فجیع کشتن حجربن عدی کندی که از شیعیان راستین علی (ع) بود و عبدالله   که هم شاهد آن بود وهم از این دستگاه زخم خورده بود هرجامی نشست به تفصیل ماجرا را تعریف می کرد و طوفانی از نفرت در میان مردم به وجود آمده بود معاویه هم دستور داد عبدالله را دستگیر کنند اما او موفق شد فرار کند و در تمام مدت در صحرا در میان چادرسیاه زندگی می کرد .

***

امام حسین در منزل مشغول جواب دادن به نامه های مردم بود و اتفاقاً ارینب هم در حضور ایشان بود . خبردادند که فردی گردآلود آمده و تقاضای ملاقات دارد ؛ آن فرد عبدالله بن سلام بود ، ارینب که این را فهمید از اتاق خارج  شد . حسین (ع) با گرمی و مهربانی بسیار او را پذیرفت . عبدالله  گفت : ای سید پرهیزکاران ، شادمانی من از حد فزون شد وقتی که شنیدم به همسری همسر سابقم ارینب در آمده ای و نگذاشتی گل عمر او در خانه یزید پلاسیده شود . حال که "زیاد" جنایتکار مرده است صحراگردی خود را پایان داده ام خواهشمندم به ارینب بگویید آنچه داشتم از دست داده ام و در حال حاضر بیش از یکی ، دو سکه ندارم . اگر براو دشوار نیست و اگر یادگاری شب عشق و علاقه اول زندگی مان را نزد خود نگاه داشته نصف آن را به من بدهد تا بتوانم چند صباح دیگربه زندگی ادامه دهم . حسین ، عبدالله را به اتاقی که ارینب درآن بود برد .عبدالله پس از ابراز شرمساری در خواست خودرا به ارینب گفت .

حسین (ع) گفت : من آن دقیقه که برماجرای غم انگیز زندگی تو و ارینب آگاه شدم از مرگ پرهیزگاری و درستی برخود لرزیدم ؛ هماندم تصمیم گرفتم با این نقشه ی شوم که با چنان گستاخی رشته ی زندگی و عشق مردم را پاره می کنند مخالفت کنم . این را من برای حفظ ارینب و حفظ رشته ی زناشویی میان شما انجام دادم . سپس از ارینب پرسید آیا مایل هست مانند گذشته  با آن عشق و  علاقه دوباره زندگی خود را با عبدالله  سربگیرد ؟ سپس فرمود این اراده و  مشیت الهی بود که به دل من نهاد تا تورا فقط به خانه خویش آورم و برای شوهرت حفظ کنم . من نه به جمال تو نظر داشتم نه به مال تو تنها تو راگرفتم که بر شوهرت حلال کنم .

ارینب گفت ای سید بزرگوار من تو نوری از خدا هستی ، همان نوری که علی (ع) پدر بزرگوارت برقلب و فکر تو روشن کرده است . من در این زندگی کوتاه خودم با تو چیزها از تقوا و عظمت روح  تو دیدم  که این یکی از آنهاست . تو هرچه بگویی و هرچه بخواهی همان گفته و خواسته ی خداست و من از آن پیروی می کنم .

 حسین(ع) بی درنگ صیغه ی طلاق ارینب را خواند و به عبدالله فرمود : از این تاریخ او دیگر زن من نیست و پس از چندماهی به تو تعلق دارد *.

 

پی نوشت: برای  مطالعه بیشتر می توانید به کتابهای زندگانی امام حسین (ع) نوشته زین العابدین رهنما – کرشمه ی خسروانی نوشته سید مهدی شجاعی و… مراجعه کنید .

* زن پس از طلاق باید مدت چهار ماه و ده روز عده نگه دارد تا بتواند ازدواج کند.

 

محمد بازدید : 170 چهارشنبه 15 آبان 1392 نظرات (0)

مزدا ۳۲۳ قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :" بفرمایید؟" . مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : " خوشحال میشم تا جایی برسونمتون". دختر جوان گفت : "صادقیه میرما".  پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد : " حتماً، بفرمایید بالا ".  دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :" توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست؟ "- البته پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :"کریس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم ". دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد .
- ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ!

- اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها .
دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد: " اِی ، کمی "
- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته .
دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:" ای بابا، بسوزه پدر عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟"
- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم ، توی خونه با بابام دعوام شد .
- آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده
- نه ، تنها چیزی که میده پول . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم .
با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: " اِه، بروکسل چی کار داری؟ "
- دایی ام چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟
دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:
- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.
- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.
- فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز.
پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟
- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟
- چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه … اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی که من عاشقشونم . اسم خودم سهیل ، ۲۵ سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم . خوب حالا شما
دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد .
- من که گفتم ، اسمم دایاناست . ۲۳ سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه . تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم .
- همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.
دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت:
- اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده اند … . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی ، آره؟
- چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.
دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد.
-ای وای، من عاشق پیانو ام . خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . … اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم .
سهیل ، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت .
-دایانا خانوم ، داریم می رسیما .
- دایانا خانوم کیه؟ دایانا … . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که مخالفتی نداری ؟
- نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، حواست باشه که دیرت نشه .
دخترک با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت:
-آره راست میگی … پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم .
سهیل ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را متوقف کرد . روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت :
- بفرمایید.
دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.
- موبایلت … شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه .
پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد.
- بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم … اونقدر اعصابم خورد بود که گوشی رو خاموش کردم .
دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن"کوشی خوبی داری ها" قناعت کرد .
- قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره.
- خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم .
- ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم . اصلا بهم زنگ بزن .
- باشه … پس من می رم .فعلا خداحافظ .
- خوشحال شدم،…خداحافظ . … زنگ یادت نره .
دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد . حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست . سهیل ، گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد . دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله پاسخ داد:
- بله؟
صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .
- سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم …
- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری … ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .
- جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای …ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا … فقط یه چیزی ، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟
- کی ؟ اون خارجیه ؟ … استینگ بود ، استینگ .
- هه هه … یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟
- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست … آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه …
- نه ، داشتم جدول حل می کردم . مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده . گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،… برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،… خداحافظ!!!

محمد بازدید : 171 چهارشنبه 15 آبان 1392 نظرات (1)

یکی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید: مولای من استاد شما که بود؟
وی پاسخ داد: صدها استاد داشته ام.
- کدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟
عارف اندیشید و گفت: در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.
اولین استادم یک دزد بود. شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و کلید نداشتم و نمی خواستم کسی را بیدار کنم. به مردی برخوردم، از او کمک خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز کرد. حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد. گفت کارش دزدی است. دعوت کردم شب در خانه من بماند. او یک ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می کنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناکام ندیدم.

 

استاد دوم من سگی بود که هرروز برای رفع تشنگی کنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن کنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می کشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشکل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.

استاد سوم من دختر بچه ای بود که با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت.

پرسیدم: خودت این شمع را روشن کرده ای؟

گفت: بله.

 برای اینکه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینکه روشنش کنی خاموش بود، میدانی شعله از کجا آمد؟

دخترک خندید، شمع را خاموش کرد و از من پرسید: شما می توانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود کجا رفت؟

من در آنجا فهمیدم که انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از کجا می آید……!

محمد بازدید : 128 چهارشنبه 15 آبان 1392 نظرات (0)

روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرت مان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر
پدر پرسید: « آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: فکر می کنم
پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

 

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست »
در پایان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم»

mohammad بازدید : 236 جمعه 18 مرداد 1392 نظرات (3)

بی صدا و خاموش در خلوت خود نشسته بود . تا گردن درون صندلی گردانش فرو رفته بود و پاهای کشیده اش را روی میز رها کرده بود . همان طور که آرام به سیگارش پک می زد با سرانگشت ، دکمه های ماشین حساب را یکی یکی می زد و ارقام دفتر را حساب می کرد .
نسیم پاییزی به آرامی می وزید و خنکای مطبوع و دلچسب خود را ، از میان دو لنگه نیمه باز پنجره اتاق ، به داخل می کشاند و سرو صورتش را نوازش می داد . حواسش به اطراف نبود و با بی خیالی ، سرش گرم کار بود . فکر می کرد همه چیز عادی است . مثل همیشه است . چیز غیر عادی حس نمی کرد . هیچ صدایی به گوشش نمی رسید . جنبنده ای هم در اتاق نبود که ذهنش را به هم بریزد و حواسش را پرت کند . خودش بود و خودش!

 

محمد بازدید : 227 پنجشنبه 17 مرداد 1392 نظرات (2)

یــــکی بود یــــکی نبود
یــــک مرد بود که تنــــها بود
یک زن بود کــــه او هم تنــــها بود
زن به آب رودخانه نگاه میــــکرد و غمگــــین بود
مــــرد به آســــمان نگاه میکرد و غمگــــین بود
خــــدا غم آنها را میدید و غمگــــین بود
خــــدا گفت : شما را دوســــت دارم ، پس همــــدیگر را دوســــت بدارید و با هم مهــــربان باشید
مــــرد سرش را پایین آورد
مــــرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دیــــد 
زن به آب رودخــــانه نگاه کرد و مــــرد را دیــــد
خــــدا به آنها مهربانی بخشیــــد و آنها خوشــــحال شدند
خــــدا خوشــــحال شد و از آســــمان باران باریــــد

محمد بازدید : 205 پنجشنبه 17 مرداد 1392 نظرات (0)

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

 

تبلیغات


تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 44
  • کل نظرات : 55
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 36
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 25
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 45
  • بازدید ماه : 39
  • بازدید سال : 313
  • بازدید کلی : 189,831