loading...
سایت عاشقان تنها
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
چت روم اختصاصی عاشقان تنها به امکانات سایت اضافه شد 0 222 mohammad
دوستان شما هم لطفا مطلب بنویسید وبفرستید 0 166 mohammad
نبرد جومونگ با رستم +خنده دار 0 223 mohammad
کد بازی آنلاین برای صفحات جداگانه وبلاگ ها 0 554 tanha-amir
بازی آنلاین به امکانات سایت اضافه شد 0 167 tanha-amir
آدرس سیستم تبادل لینک هوشمند سایت عوض شد 0 193 tanha-amir
"قسمت" نیست...!! 0 204 mohammad
عکس : این دختر بلندقدترین ورزشکار ایران است 3 274 mohammad
مردی با شُش های جادویی +عکس 0 165 mohammad
این ده چیز را پسرها دوست دارند که دخترها بدانند 0 217 tanha-amir
بازگشت شادمهر عقیلی به ایران + عکس 0 216 tanha-amir
لوگوی ایران ایر زیباترین نماد در صنعت هواپیمایی دنیا معرفی شد 0 215 tanha-amir
خواص میوه ها برای خانمهای باردار و شیرده 0 198 tanha-amir
زن من میشی؟ + نتیجه اخلاقی 0 243 tanha-amir
تنهایم... 1 223 tanha-amir
ماه خال دار 0 185 mohammad
پیرمرد مکاری که دختر زیبای کشاورز را میخواست! 0 189 mohammad
اضافه شدن سیستم تبادل لینک اتوماتیک به منو امکانات سایت 0 304 mohammad
فطریه امسال چقدر است؟ + نظر مراجع تقلید 0 282 mohammad
تنهایی را دوست دارم 0 258 mohammad
محمد بازدید : 194 چهارشنبه 15 خرداد 1392 نظرات (1)

باران خوبی باریده بود و مردم دهکده شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصل خیزی مزارع عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی از شاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند. در گوشه‌ای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت می‌کردند. آنقدر آهسته که فقط خودشان دوتایی صدای خود را می‌شنیدند. در گوشه‌ای دیگر دو زوج پیر روبه‌روی هم نشسته بودند و در سکوت به هم خیره شده و مشغول نوشیدن چای بودند. در دوردست نیز زن و شوهری میانسال با صدای بلند با یکدیگر گفت‌وگو می کردند و حتی بعضی اوقات صدایشان آنقدر بلند و لحن صحبتشان به حدی ناپسند بود که موجب آزار اطرافیان می‌شد.

محمد بازدید : 152 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس ، لبانش می لرزید ، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو … مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطره های درشت اشکش ، زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم …
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم ، گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید ، هق هق ، گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم، آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود، با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد، در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت…

 

محمد بازدید : 191 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)

زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟ آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد …

محمد بازدید : 135 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)

زن با شرم چادرش را روی سرش جابه‌جا کرد و آب دهانش را قورت داد و نیم‌نگاهی به خانه بزرگ و زیبای حاجی انداخت. همین‌طور که محو وسایل شیک و در و دیوارهای تزیین شده و پرده‌های گران قیمت بود، یکدفعه متوجه ورود زن صاحبخانه شد. خودش را سریع از روی مبل کند و جلوی زن ایستاد و سلام داد. زن صاحبخانه با لبخند معنی‌ داری جوابش را داد و او را به نشستن تعارف کرد. زن جمع و جور و صاف و مرتب نشست و نگاه خسته ‌اش را به چادر رنگ و رورفته‌اش دوخت. زن صاحب خانه رو به‌ رویش نشست و پایش را روی پای دیگر انداخت و سر تا پای او را نگاه کرد. زن سنگینی نگاه سرد و مغرورانه او را احساس می‌کرد. سرش را پایین انداخت و به گل‌های برجسته و سرخ‌رنگ فرش گران قیمت زیر پایش خیره شد. روزی او هم گل‌های سرخ‌رنگ و شاد میان دار قالی می‌کاشت و با همسرش خوش بود و زندگی‌شان زیبا و دوست‌داشتنی. اما حالا، حتی گل‌های سرخ هم برای او معنی نداشت. تمام زندگی ‌اش شده بود خوشبخت کردن تنها دخترش و حاضر بود برای او هر کاری بکند…

 

محمد بازدید : 165 سه شنبه 14 خرداد 1392 نظرات (0)

هوا سرد بود،سوزناک و بی رحم. اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم. در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد…. خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسی صورت ناشی از عرقش رو، دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشین و با نهایت اضطراب راه افتاد… - خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چرا الان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم… . توی راه بیمارستان،دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مرد رو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه. در حال فرار،مدام با خودش میگفت:نامرد،کجا در میری؟زدی ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نیستی؟ اما بعدش برای توجیه فرارش گفت: - خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پرید جلو ماشین.این موقع شب پیر مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چیکار میکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بیمارستان. رسید خونه.زنگ زد.همین که داشت عرق صورتش رو پاک می کرد،مادر در رو باز کرد و گفت: - سلام،چی شده؟ محسن لبخند تحمیلی روی لباش جاری کرد و گفت: - س …..سلام مادر،هیچی آسانسور خراب بود؛از پله ها اومدم. - تو مگه کلید نداری محسن؟ - بی حواسیه دیگه مادر! - از دست تو! مادر درحالیکه بسمت آشپزخانه می رفت گفت : - پسرم یکم بیشتر به خودت برس،چیزی نمونده ها… .یه هفته دیگه موعد پروازت به انگلیسه. محسن صدای پدر را شنید که می گفت: تو هم کشتی مارو با این انگلیس رفتن پسرت! - چیه بده پسرم میخواد فوق لیسانس بگیره ؟ محسن که انگار تازه متوجه حضور پدرش شده بود، گفت: - اِ اِ اِ اِ اِ سلام بابا.شما خونه اید؟ - علیک . می بینی که هستم! یدفه میذاشتی فردا سلام میکردی! - تو پدرتو ندیدی محسن؟ - چرا چرا دیدم. یعنی ندیدم.یعنی دیدما اما… مادر در حالیکه لیوان آب را به طرف محسن می گرفت گفت: نگفتم تو پریشونی. تو هم اینقدر سر به سر پسرم نذار، نمیبینی حالش خوب نیست؟ تا چشاشو بازکرد، چشش به ساعت افتاد.نیم ساعت زود بیدار شده بود.پس هنوز وقت داره بخوابه.یهو یاد کابوسی افتاد که دیشب دیده در مورد تصادف و پیر مرده و … - وای خدای من چقدر وحشتناک بود.وای وای.یعنی چی شده؟ آخه همچین بدم نبود حال پیرمرده.نه نه امکان نداره بمیره.امکان نداره .حتما بابت تلقینات مادرم بود که پیشونم و… . یک هفته گذشت اما چه یه هفته ای.همش با کابوس. روز پرواز محسن رسید.محسن با همه توی خونه خداحافظی کرد و بهمه سفارش کرد که نرن بدرقش. هواپیما پرواز کرد.وقتی داشت از خاک ایران دور میشد،فقط داشت به تصادف سه شنبه شب هفته پیش فکر میکرد. سه سال گذشت.حالا محسن فوق لیسانس گرفته و برگشته.حالا دیگه کمتر و خیلی کمتر به تصادفه فکر میکنه.دو هفته بعد از رسیدنش،یه کار با موقعیت و درآمد مناسب پیدا کرد و مشغول بکار شد.بعلت لیاقت و درایتی که داشت،خیلی زود پیشرفت کرد و چند بار ترفیع گرفت.محسن برای راستگویی و متانتی که داشت،بین کارمندا از اعتماد ویژه ای برخوردار بود و نزد همشون محترم.صبحها سر ساعت سر کارش حاضر میشد و معمولا بیشتر از ساعات اداری کار میکرد. صبح یکی از روزها،متوجه سروصدایی که آقای رئیس بپا کرده بود، شد.بر سر اینکه چرا خانوم نادری(مترجم شرکت که خانوم منظمی بود)تاخیر داشتن.نزدیکیای ظهر بود که خانوم نادری وارد اتاق محسن شد. - سلام آقای مهرزاد. - سلام خانوم نادری.خسته نباشید. - ممنون آقار مهرزاد شما هم خسته نباشین. - مشکلی پیش اومده خانوم نادری؟چیزی شده؟(بعید بود این موقع روز، خانم نادری به اتاق آقای مهرزاد بیان) محسن متوجه چشای پف کرده و قرمز شده خانم نادری شد. - آقای مهرزاد کمکم کنید…(با بغض). - چه کمکی از دستم بر میاد؟ - آقای مهرزاد نمیدونم چیکار کنم.معتمدتر از شما هم سراغ ندارم.برادرام زندگیم رو سیاه کردن.من بدون اجازه اونا آب نمیتونم بخورم.تلفونامو کنترل میکنن …. محسن بعد از پرسیدن چند سوال در مورد رفتار برادرهای خانم نادری و طرز فکرشون،گفت:خانم نادری شما یکهفته کاراییکه من میگم رو انجام بدن تا ببینید چی میشه.آدرس محل کار یا شماره تلفن برادرهاتون هم بهم بدین تا من باهاشون صحبت کنم. بعد از یکهفته خانم نادری دوباره اومد پیش آقای مهرزاد(محسن) ،این بار با صورت خندان و بظاهر شاد. - آقای مهرزاد،از شما ممنونم لطف کردید.رفتار برادرام با من خیلی بهتر شده و من این رو مدیون شما هستم. - خواهش میکنم خانم نادری،کاری نکردم.وظیفم بود.من دوست دارم مشکل همکارام رو حل کنم. خانم نادری با زیرکی تمام گفت:آقای مهرزاد،اگر زین پس مشکلی داشتم میتونم رو کمک شما حساب کنم؟! - البته.خوشحال میشم بتونم کمکی کرده باشم. *** خانوم نادری بیشتر به محسن سر میزد.رفته رفته فاصله بین ملاقاتها کمتر و مدتشون بیشتر میشد.وقت و بیوقت خانم نادری و محسن با بهانه های مختلف کاری و غیر کاری،تو اتاق همدیگه بودن و باهم صحبت میکردن. سه ماه به همین منوال گذشت.تا اینکه این دو احساس کردن نسبت به همدیگه احساس خاصی دارن.حالا دیگه همدیگرو با اسم کوچیک صدا میزدن.البته ملاقاتهای داخل شرکت رسمیتر بود. بالاخره محسن از سپیده خواستگاری کرد و بعد از چند ماه نامزدی،این دو باهم ازدواج کردن. ــــــــــــــ چند ماه از زندگی شیرین و توام با عشق و محبتشون میگذشت.سپیده باردار شده بود و همه منتظر تولد یه کوچولو بودن تا اینکه… * * * - محسن باز امشب تو رفتی تو فکر.به چی فکر میکنی؟به من بگو. - هیچی سپیده،به چی فکر میکنم؟اگه فکر میکنی پای هوویی درمیونه! نه همچین چیزی نیست. - من دارم باهات جدی صحبت میکنم محسن. - منظورت چیه؟ - ببین محسن،الان چند وقتیه که تا صحبت از تصادف و اینجور چیزا میشه،تو میری تو فکر.حتی اینم فهمیدم که اون شبا تو تا نصفه شب بیداری.به من بگو محسن.بگو چی شده.منو تو که انقدر همدیگرو دوست داریم و باهم صمیمی هستیم که … محسن یهو پرید میون کلام سپیده و گفت: - سپیده؛تو گفتی پدرت کی فوت کرد؟ - من داشتم حرف میزدما! چند بار بهت گفتم،سه شنبه بیستو هفتمه … محسن دیگه چیزی نمیشنید.زل زده بود تو چشای سپیده.دهنش قفل شده بود.بدنش یخ کرده بود… محسن با خودش میگفت: - خدای من،چطور ممکنه؟آخه چطور ممکنه؟مردی رو که من زیر گرفتم و رسوندمش به بیمارستان بمیره و من ب دخترش ازدواج کنم؟این چه قسمتی بود برای من خداااااااااااا ؟ - چی شد محسن؟چیزیته؟ - س… س… سپیده م …. من… من …من میخوام… - تو میخوای چی؟ بگو محسن بگو.من دارم دیوونه میشم.تو چت شده؟ محسن گریش گرفته بود و با همون حالت ادامه داد: - سپیده اگه من سپیده گفت: - محسن گریه نکن که منم گریم میگیره ها… . - سپیده اگه من یه گناهی کرده باشم و الان بهت بگم،تو میبخشی منو؟ - تو؟ چه گناهی؟چه جور گناهیه که من باید ببخشمت؟ - مربوط به تو میشه. - واضحتر بگو بببینم چی میگی. - در مورد تو،در مورد پدرت،در مورد مرگش،تصادف… . - محسن تو از تصادف پدر من چی میدونی؟از کجا میدونی؟کی بهت گفته؟ محسن … . محسن متوجه چهره غضبناک سپیده شد.تعصب بیش از حد و افراطی سپیده دومورد پدرش،این این غضب رو به چهره اون داده بود. - سپیده؛اون شب،سه شنبه بیستو هفتم مرداد ۷۹ اون کسی که پدرت رو زیر گرفت ؛ من بودم … .سپیده به جان تو که عزیزترینی برام هیچ عمدی تو کار نبوده .من رسوندمش بیمارستان خیلی زود… . سپیده نگاه سنگینی به محسن انداخت و سکوت کرد.سکوتش چند دقیقه ای ادامه داشت.بیکباره فریاد بلندی کشید و از جا برخاست.مانتوش رو پوشید و زود رفت بیرون. - سپیده… سپیده … با توام سپیده … کجا؟ واسا… سپیده گریه کنان میرفت… محسن با خودش گفت: - خوب طبیعیه.براش سنگین بوده.الان میره خونه مادرشینا و آرومتر که شد خودم میرم دنبالش. ــــــــــــــ صبح که از خواب بلند شد دیر شده بود.دیگه سپیده نبود بیدارش کنه و صبحانه رو باهم بخورن.با عجله لباساش رو پوشید و بدون صبحانه راه افتاد.تا در رو باز کرد،برادر سپیده رو دید - سلام آقا سهراب،حال شما؟این موقع صبح اینجا… محسن در حین احوالپرسی بود که سهراب مشتی رو حواله صورتش کرد. - چی شده آقا سهرا… . سهراب حرفش رو قطع کرد . گفت: - خفه شو قاتل؟ - قاتل؟ قاتل کیه؟قاتل چیه؟ - قاتل چیه؟ یه قاتلی نشونت بدم… .خودم میکشمت.بابای منو میکشی و در میری جوجه؟ سهراب محسن رو انداخت تو ماشینش و برد کلانتری. دو هفته بود تو زندان بود.چند باری که با خونه مادر سپیده تماس گرفته بود جز بد و بیراه از مادر و برادرهای سپیده،چیزی نشنیده بود.سپیده هم که گوشی رو برنمیداشت. دلش برای سپیده خیلی تنگ شده بود اما از دستش دلخور بود.با خودش میگفت: - آخه سپیده من از تو انتظار نداشتم.خودت که میدونی من آزارم به مورچه هم نمیرسه چه برسه به یه پیرمرد.چرا منو انداختی زندان.تو که میدونی من آبرو دارم… اما بعدش با خودش گفت: - خوب حق داره،باباشه،من که میدونم سپیده اونقدر منو دوست داره و اونقدر هم منطقی هست که بفهمه قضیه رو. یکهفته هم گذشت و سپیده بهش سر نزد. - خدای من ،نکنه برادراش بلایی سرش بیارن…. . دیگه طاقت نداشت.به یکی از دوستاش گفت که بره با سپیده صحبت کنه. روزاش شده بود شب،شباش روز.فقط درودیوار و نگاه میکرد و گوشش به بلندگوی زندان. - محسن مهرزاد ؛ ملاقاتی داری. انگار نفت به چراغش ریختن .از جاش پرید با خودش میگفت که حتما سپیدست. اما جای سپیده،صورت گرفته ی سعید رو دید. - سلام سعید.سپیده کو پس؟نیومد؟چی شد؟چی گفت؟… - سلام محسن.محسن یه چیزی میگم ، فقط خودتو کنترل کن.سپیده پاش و کرده تو یه کفش که الا و بلا طلاق.میگه من با قاتل بابام نمیتونم زندگی کنم… . - این امکان نداره سعید.امکان نداره.مگه میشه؟اون عاشق منه من عاشق اونم اونوقت … . - نه محسن.حقیقته .کارات رو هم تا چند روز دیگه ردیف میکنم که بیای بیرون.فقط یه دیه سنگینی باید بدی… نه دیه نه مهریه و نه هیچ چیز دیگه برای محسن مهم نبود،فقط سپیده بود ،سپیده اما… .

محمد بازدید : 209 پنجشنبه 11 آبان 1391 نظرات (0)

دوست دارم که…
یه اتاقی باشه گرمه گرم، روشنه روشن، تو باشی، منم باشم.  کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید! تو منو بغلم کنی که نترسم، که سردم نشه، که دیگه نلرزم، اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار، پاهاتم دراز کردی، منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم! با پاهات محکم منو گرفتی، دو تا دستتم دورم حلقه کردی! بهت می‌گم چشماتو می‌بندی؟ میگی آره! بعد چشماتو می‌بندی، بهت می‌گم برام قصه می‌گی تو گوشم؟ می‌گی آره! بعد شروع می‌کنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن، یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی‌شن، می‌دونی؟ می‌خوام رگ بزنم، رگ خودم رو! مچ دست چپم رو. یه حرکت سریع، یه ضربه عمیق،   بلدی که؟! ولی تو که نمی‌دونی می‌خوام رگم و بزنم!  تو چشماتو بستی! نمی‌دونی من تیغ رو از جیبم در میارم، نمی‌بینی که سریع می برم، نمی‌بینی خون فواره می‌زنه … رو سنگای سفید … نمی‌بینی که دستم می‌سوزه و لبم رو گاز می‌گیرم که نگم آااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی…! تو داری قصه می‌گی…   من شلوارک پامه… دستم و می‌ذارم رو زانوم … خون میاد از دستم می‌ریزه رو زانوم و از زانوم می‌ریزه رو سنگا. قشنگه مسیر حرکتش!

 

قشنگه رنگ قرمزش، حیف که چشمات بسته است و نمی‌تونی ببینی. تو بغلم کردی، می‌بینی که سرد شدم! محکم تر بغلم می‌کنی که گرم بشم! می‌بینی نامنظم نفس می‌کشم، تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت! می‌بینی هر چی محکمتر بغلم می‌کنی سردتر میشم…  می‌بینی دیگه نفس نمی‌کشم…  چشمات و باز می‌کنی می‌بینی من مردم…..         می‌دونی؟
من می‌ترسیدم خودمو بکشم! از سرد شدن… از تنهایی مردن… از خون دیدن… وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم … مردن خوب بود، آرومِ آروم … گریه نکن دیگه!… من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم دلم می‌گیره‌ها ! بعدش تو همون جوری وسط گریه‌هات بخندی… گریه نکن دیگه خب؟ دلم می‌شکنه… دلِ روح نازکه… نشکنش خب…؟!

 

تبلیغات


تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 44
  • کل نظرات : 55
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 36
  • آی پی امروز : 39
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 46
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 66
  • بازدید ماه : 60
  • بازدید سال : 334
  • بازدید کلی : 189,852