loading...
سایت عاشقان تنها
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
چت روم اختصاصی عاشقان تنها به امکانات سایت اضافه شد 0 223 mohammad
دوستان شما هم لطفا مطلب بنویسید وبفرستید 0 166 mohammad
نبرد جومونگ با رستم +خنده دار 0 224 mohammad
کد بازی آنلاین برای صفحات جداگانه وبلاگ ها 0 554 tanha-amir
بازی آنلاین به امکانات سایت اضافه شد 0 168 tanha-amir
آدرس سیستم تبادل لینک هوشمند سایت عوض شد 0 193 tanha-amir
"قسمت" نیست...!! 0 205 mohammad
عکس : این دختر بلندقدترین ورزشکار ایران است 3 275 mohammad
مردی با شُش های جادویی +عکس 0 165 mohammad
این ده چیز را پسرها دوست دارند که دخترها بدانند 0 217 tanha-amir
بازگشت شادمهر عقیلی به ایران + عکس 0 216 tanha-amir
لوگوی ایران ایر زیباترین نماد در صنعت هواپیمایی دنیا معرفی شد 0 215 tanha-amir
خواص میوه ها برای خانمهای باردار و شیرده 0 199 tanha-amir
زن من میشی؟ + نتیجه اخلاقی 0 244 tanha-amir
تنهایم... 1 223 tanha-amir
ماه خال دار 0 185 mohammad
پیرمرد مکاری که دختر زیبای کشاورز را میخواست! 0 189 mohammad
اضافه شدن سیستم تبادل لینک اتوماتیک به منو امکانات سایت 0 304 mohammad
فطریه امسال چقدر است؟ + نظر مراجع تقلید 0 282 mohammad
تنهایی را دوست دارم 0 259 mohammad
محمد بازدید : 559 دوشنبه 18 فروردین 1393 نظرات (1)
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید
از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود،
از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند
راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد
تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
 

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:
«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است،
اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.
اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى . . .
محمد بازدید : 174 یکشنبه 10 فروردین 1393 نظرات (3)
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد .
او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی .
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟!
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟
کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟!!
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .

 

گفت من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟!!
محمد بازدید : 167 سه شنبه 05 فروردین 1393 نظرات (0)
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟ عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت: .…

+ 01. روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

+ ۰۲٫ هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.

پی نوشت:  می دونم که سایت باید مطالبش عاشقانه باشه…  ولی دلم نمیاد بعضی از داستان هارو یا نوشته هارو نزارم

محمد بازدید : 206 پنجشنبه 28 آذر 1392 نظرات (1)
روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای انها نگاه می کند. هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند وتند تند نهمه هایی را که توسط پیکها از زمین می رسند باز می کنند و انها را داخل جعبه هایی می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما دارید چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم را از خداوند تحویل می گیریم .  مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می کنند و انها را توسط پیکهایی به زمین می فرستند . مرد پرسید :شماها چکار می کنید؟!

 

یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت ویک فرشته را دید که بیکار نشسته .
مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه می کنید وچرا بیکارید؟
فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی عده ی بسیار کمی جواب می دهند .
مرد از فرشته پرسید :مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد : بسیار ساده فقط کافیست بگویند: خدایا شکر

 

محمد بازدید : 216 چهارشنبه 15 آبان 1392 نظرات (1)

 

این خانه ارینب است ،ارینب دختر اسحاق در کوفه شهرت بسیاری دارد ، شوی او عبدالله فرزند سلام چندین ماه پیش از تعیین زیاد به ولایت کوفه ، قائم مقام والی این شهر شد و بارفتار آرام خود دلهایی را به سوی خود ربود . زیبایی ارینب که دام مهر همه بود بر محبوبیت او می افزود . مردم می گفتند لطافت و خلق و خوی او در رفتار شویش هم اثرهایی نهاده . می گفتند هیچگاه نسل عرب چنین زیبایی دلربا به دنیا نداده . یزید عاشق او جوان زیبا پرستی بود  . حاصل عمر او سه چیز بود : زن ، شراب و شعر . او سخت گرفتار عشق ارینب بود . قبل از آنکه ارینب را ببیند آنقدر از زیبایی او سخنان گوناگونی شنید تا روزی بی خبر از پدرش به بهانه ی شکار آهو به مدینه رفت و در آنجا ارینب رادید و در همان دیدار نخست به عشق او گرفتار شد .
معاویه که درآن تاریخ سرگرم کارهای خلافت و نبرد با علی (ع) و پیروان مؤمن او بود بر  این داستان آگاه شد اما به روی نیاورد او می خواست برای  فرزندش دختری بگیرد که بر توانایی خلافت او بیفزاید نه از آن چیزی بکاهد . تا اینکه ارینب به عقد عبدالله بن سلام  درآمد از آن پس شیدایی یزید برهمه آشکار شد و روز به روز در عیش و عشرت خود بیشتر فرو می رفت تا اینکه در کوفه بیماری وبا آمد و مغیره (والی کوفه)از ترس جان از شهرفرار کرد و عبدالله را برای جانشینی خود به معاویه معرفی کرد لذا عبدالله و ارینب چندی پس از عروسی به کوفه آمدند.

 

معاویه که می دید کار یزید هرشب تابه صبح شراب و عیش و دف و دنبک و معاشرت با دختران فتاّنه است به کاخ یزید رفت و به او وعده داد که دست ارینب را در دست او بگذارد به شرط آنکه یزید هم دل به کارهای خلافت ببندد چون می خواست بعد ازخود او را به خلافت کشور پهناوراسلامی برساند .

همان روز پیکی با یک نامه به سوی کوفه فرستاد و عبدالله را برای کنکاش در کار مهمی به دمشق فراخواند . عبدالله با سرعت وعجله مسافت دراز کوفه تا دمشق را در کمترین مدت با شتر ذلول و دلیل راه خود پیمود . در همان بدو ورود نوعی دلواپسی و بدگمانی در فکرش جوانه زد و به یاد این افتاد که ارینب هرگز به اعمال و تصمیمات معاویه اعتماد نداشت . خاطرات روزهای گذشته به یادش آمد ؛ روز مرگ عثمان را و ادعای خلافت معاویه و مبارزه اش با علی (ع) و دسیسه هایی که در صلح و جنگ به کار برد تا  روزیکه علی ، آن مرد بزرگ کشته شد و معاویه جان به در برد و دیگر مانعی در برابر فرمانروایی خود ندید . با دیدن شهر دمشق در دلش این زمزمه بود که آیا اینها شایسته ی اسلام و دین محمد هست ؟ و ناگاه عبدالله به خود آمد که معاویه با من چه کاردارد ؟ نامه او پراز ابراز مهر ومحبت بود . او برای مصالح خود این کار را کرده نه من …

عبدالله پس از ورود به کاخ معاویه به شدت مورد لطف و محبت معاویه قرارگرفت و همه حاضران از این همه لطف به شگفت آمدند . آن شب عبدالله در منزل "ابودردا " مهمان بود .( "ابودردا" و "ابوهریره"  از صحابی حضرت رسول (ص) بودند . دیروز دوستدار محمد(ص) و امروز دوستدار معاویه! چنانکه ابوهریره استاد بلامنازع جعل حدیث بود )

ابودردا از طرف معاویه مأمور شده بود که در گفتگو با عبدالله  هوای درخواستی بزرگ را در سراو بیندازد اما آن درخواست چه بود؟ :

هنگامی که مشغول صرف شام بودند ابودردا گفت : با این همه مهربانی و لطف بی نظیر معاویه به تو، گرانبهاترین چیز را هم اگر از او بخواهی از تو دریغ نمی کند عبدالله پرسید : مثلاً چه چیز را ؟ ولایت کوفه را ؟ ابودردا جواب داد : بالاتر از آن . نام هند ، دختر زیبای معاویه که زبانزده همه است و صدها وهزارها داوطلب ازدواج دارد شنیده ای ؟ تو بسیار مورد توجه معاویه ای . حتماً اگر درخواست ازدواج با او را مطرح کنی معاویه قبول خواهد کرد .

فردای آن شب در هنگام صرف شام با معاویه ، عبدالله تقاضای خود را مطرح نمود و معاویه جواب را به دخترش واگذاشت .هند هم شرط کرد که :" من نمی توانم با مردی که زن دیگری دارد زندگی کنم مگر اینکه او زنش را طلاق دهد و متعهد شود که به هیچ وجه برای تجدید زندگی زناشویی به او رجوع نکند و او را سه طلاقه کند ."

دوهفته از ماجرا نگذشت که حاصل دسیسه ی پلید معاویه به صورت ورق امضا شده ی طلاقنامه ای که عبدالله  بن سلام زیرآن را امضا کرده بود به درخانه ی ارینب فرستاده شد و ابودردا و ابوهریره هم به عنوان دو شاهد معتبر آن را امضا کرده بودند . چند روز که گذشت هندگفت : " من برای آزمایش او به او گفتم زنش را طلاق دهد تا  ببینم مرد ناسالم و ضعیفی است یا مرد قوی و وفاداری . من چگونه می توانم به مردی که عشقش را طلاق داده اعتماد کنم "  معاویه هم به او فهماند که ، تو که توانایی اداره ی یک زندگی را نداری چگونه می توانی ولایت شهری را  به عهده بگیری ؟!

معاویه ابودردا و ابوهریره را  به سوی ارینب که در مدینه ساکن بود فرستاد تا حامل پیغام خواستگاری از ارینب برای یزید باشند . در آن زمان امام حسین (ع) هم در مدینه بود و از آنجایی که ابوهریره و ابودردا از صحابی بودند به دیدار حسین (ع) ، حبیب رسول خدا  رفتند . زمانی که امام حسین (ع) از علت سفر آن دو به مدینه پرسش نمود ؛ علت را شرح  دادند . امام (ع) پس از کمی تفکر خطاب به آنها فرمود: روح  من در برابر هرگونه دسیسه و ستمگری اندوهگین و دردناک می شود . این دامی که برای عبدالله و ارینب گسترده اند هرمرد  خداپرست و باوجدانی را می لرزاند . اکنون که شما به دیدار ارینب می روید ازشما می خواهم نام مرا هم پیش او ببرید و بگویید حسین  بن علی هم داوطلب ازدواج با  شماست .

ارینب هم پس از شنیدن این دو پیغام خواستگاری به نور باطن حسین (ع) پناه برد . این دسیسه ها همزمان شده بود با جنایت فجیع کشتن حجربن عدی کندی که از شیعیان راستین علی (ع) بود و عبدالله   که هم شاهد آن بود وهم از این دستگاه زخم خورده بود هرجامی نشست به تفصیل ماجرا را تعریف می کرد و طوفانی از نفرت در میان مردم به وجود آمده بود معاویه هم دستور داد عبدالله را دستگیر کنند اما او موفق شد فرار کند و در تمام مدت در صحرا در میان چادرسیاه زندگی می کرد .

***

امام حسین در منزل مشغول جواب دادن به نامه های مردم بود و اتفاقاً ارینب هم در حضور ایشان بود . خبردادند که فردی گردآلود آمده و تقاضای ملاقات دارد ؛ آن فرد عبدالله بن سلام بود ، ارینب که این را فهمید از اتاق خارج  شد . حسین (ع) با گرمی و مهربانی بسیار او را پذیرفت . عبدالله  گفت : ای سید پرهیزکاران ، شادمانی من از حد فزون شد وقتی که شنیدم به همسری همسر سابقم ارینب در آمده ای و نگذاشتی گل عمر او در خانه یزید پلاسیده شود . حال که "زیاد" جنایتکار مرده است صحراگردی خود را پایان داده ام خواهشمندم به ارینب بگویید آنچه داشتم از دست داده ام و در حال حاضر بیش از یکی ، دو سکه ندارم . اگر براو دشوار نیست و اگر یادگاری شب عشق و علاقه اول زندگی مان را نزد خود نگاه داشته نصف آن را به من بدهد تا بتوانم چند صباح دیگربه زندگی ادامه دهم . حسین ، عبدالله را به اتاقی که ارینب درآن بود برد .عبدالله پس از ابراز شرمساری در خواست خودرا به ارینب گفت .

حسین (ع) گفت : من آن دقیقه که برماجرای غم انگیز زندگی تو و ارینب آگاه شدم از مرگ پرهیزگاری و درستی برخود لرزیدم ؛ هماندم تصمیم گرفتم با این نقشه ی شوم که با چنان گستاخی رشته ی زندگی و عشق مردم را پاره می کنند مخالفت کنم . این را من برای حفظ ارینب و حفظ رشته ی زناشویی میان شما انجام دادم . سپس از ارینب پرسید آیا مایل هست مانند گذشته  با آن عشق و  علاقه دوباره زندگی خود را با عبدالله  سربگیرد ؟ سپس فرمود این اراده و  مشیت الهی بود که به دل من نهاد تا تورا فقط به خانه خویش آورم و برای شوهرت حفظ کنم . من نه به جمال تو نظر داشتم نه به مال تو تنها تو راگرفتم که بر شوهرت حلال کنم .

ارینب گفت ای سید بزرگوار من تو نوری از خدا هستی ، همان نوری که علی (ع) پدر بزرگوارت برقلب و فکر تو روشن کرده است . من در این زندگی کوتاه خودم با تو چیزها از تقوا و عظمت روح  تو دیدم  که این یکی از آنهاست . تو هرچه بگویی و هرچه بخواهی همان گفته و خواسته ی خداست و من از آن پیروی می کنم .

 حسین(ع) بی درنگ صیغه ی طلاق ارینب را خواند و به عبدالله فرمود : از این تاریخ او دیگر زن من نیست و پس از چندماهی به تو تعلق دارد *.

 

پی نوشت: برای  مطالعه بیشتر می توانید به کتابهای زندگانی امام حسین (ع) نوشته زین العابدین رهنما – کرشمه ی خسروانی نوشته سید مهدی شجاعی و… مراجعه کنید .

* زن پس از طلاق باید مدت چهار ماه و ده روز عده نگه دارد تا بتواند ازدواج کند.

 

محمد بازدید : 139 یکشنبه 13 مرداد 1392 نظرات (0)

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم… اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می‌پخت. یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و من و با خود به خونه ببره .خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم. روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره. فقط دلم می خواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش زمین دهن وا می کرد و منو.. کاش مادرم یه جوری گم و گور می شد…!

 

تبلیغات


اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 44
  • کل نظرات : 55
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 36
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 38
  • بازدید ماه : 123
  • بازدید سال : 397
  • بازدید کلی : 189,915